سلام
من دختری بیست و یکساله ام که یکسالم هست عقد کردم اما شدیدا به خواهر بزرگم وابستهم ، میشه گفت اصلا عاشقشم اگه بگه بمیر میمیرم . تو خونوادمون اگه هر کی یه چیزی بگه قبول نمیکنم منظورم اینه که اگه بهم بگن این لباس زشته مناسبت نیست سریع از خواهرم نظرشو میپرسم اگه بگه خوبه که میپوشمش اگه بگه نه اصلا حتی دستشم نمیزنم! تا این حد وابستهشم و همه حرفاشو قبول دارم .
مامانم اگه بخواد چیزی بگه که میدونه گوش نمیدم به خواهرم میگه.. حتی در رابطه با شوهرم من شب خواستگاریم عاشق شوهرم شدم وقتی دیدمش ولی خواهرم که دلش نمیخواست تو سن کم عروس بشم گفت نه قبول نکن با اینکه عاشق شوهرم شده بودم و خیلی زجر کشیدم خواستم بگم نه که مادرم نذاشت یعنی وقتی فهمید ازش خوشم اومده اجازه نداد و با اجیم حرف زد تا اونم قبول کرد .
البته علاقه من یکطرفه نیست خواهرمم خیلی خیلی دوسم داره جوری که تا چند ماه بعد از ازدواجم از شوهرم بدش می اومد میگفت تو رو ازم گرفته . من به جز اجی بزرگم یک داداش بزرگ و خواهر دیگه هم دارم و ته تغاری محسوب میشم اما از بچگی یادمه این خواهرم همیشه همیشه هوامو داشت میرفت سرکار با نصف بیشتر حقوقش برام کلی اسباب بازی و لباس میخرید .
ما وضع مالی خوبی نداریم اونقدر اما من به لطف خواهرم کم و کسری نداشتم,خواهرم از هفده سالگیش پیش داداشم سرکار میرفت تا بتونه واس من چیزایی که نداشتم رو فراهم کنه البته مادر پدرمم کم نذاشتن در حد توانشون واسم خرج کردن اما این خواهر بزرگم یه جور دیگه ایه واسم.
جالبه که با وجود تفاوت سنیمون شباهت های زیادی بهم داریم از نظر ظاهر و اخلاق هم همینطور. خواهرم خیلی سختی کشیده خیلی خیلی زیاد فقط هم از بابت چهرهش! چون خیلی زیباست و وقتی که از شوهر اولش جدا شد فامیلامون طردش کردن و اونم هیچوقت پاشو تو جمع های فامیلی نذاشت تنها کسی که درکش میکرد من بودم کلی رفیق واس خودش جور کرد خونوادم ناراحت بودن که چرا انقد رفیق بازه اما من درکش میکردم که بخواد با کسانی رفت و امد داشته باشه که بابت گذشتش بهش سرکوفت نزنن.
یادمه یک بار که خونش بودم بهم نامه ای رو داد که وقتی ده سالم بوده نوشتم وقتی خوندمش اشک تو چشمام جمع شد چون من اصلا از اون نامه یادم نبود خودش گفت وقتی خوندتش کلی گریه کرده تو اون نامه نوشته بودم که چقدر دوستش دارم و هرموقع احساس تنهایی کرد من هستم..
خواهرم الان خدا رو شکر ازدواج کرده و زندگی مرفهی داره شوهرشم مرد خوبیه اما من با وجود اینکه ازدواج کردم هنوزم تابع حرفاشم . اینارو گفتم تا از وابستگی شدیدم نسبت به خواهرم با خبر بشید و کمکم کنید تا انقدر وابستهش نباشم ، تا انقدر دهن بین نباشم نسبت بهش .
منظورم اینه که هر چی میگه گوش ندم اخه بعضی وقتا حرفایی که میزنه میدونم از روی علاقهس ولی گاهی وقتا به ضرر منه و منم سختمه که قبول نکنم . شوهرم میگه من هر چی میگم گوش نمیدی کافیه خواهرت یه چیزی بگه تا سریع بگی چشم . این موضوع باعث دلخوری هایی هم بین شوهرم و من شده
تو رو خدا کمکم کنید راهنماییم کنید چیکار کنم تا وابستگیم کم شه ؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۲۷۶۸ بازدید توسط ۱۹۹۲ نفر
- سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵ - ۲۲:۱۰