سلام
همیشه و در تمام لحظات زندگیم دنبال این بودم که چطور میشه در تمام طول عمر و درتک تک لحظات خوشبخت بود و از زندگی راضی بود و لذّت برد.
و در همین حین رفته رفته زندگی بد من بدتر و بدتر شد ، مشکلاتی که فراتر از مشکلات عادی و معمول همه بودند و در نهایت باعث افسردگی حاد در من شد ، بهتره بگم که در تمام طول عمرم به جز دوره ی کوتاهی افسردگی داشتم و هرگز یک زندگی معمولی نداشتم.
و در نهایتش بریدن از زندگی و خودکشیه دیگه ، امّا خب من تنها چیزی که داشتم عقل و توانایی تفکر بود ، و سال ها به دنبال این بودم که چطور می تونم خوشبخت باشم اون هم درشرایطی که فقط به زور داشتم زنده می موندم!
بگذریم ...
اگه قرار به غر زدن باشه من می تونم خیلی بیشتر از شما به خاطر مشکلات فراوانی که دارم و اصلا تقصیری توشون نداشتم فریاد بزنم و داد و بیداد کنم.
همه بلدیم که از شرایط سخت زندگی و مشکلات و دردها و رنج ها حرف بزنیم ولی تنها فایده ای که داره اینه که برای چند ثانیه آروم مون می کنه ولی در عوض هم در خودمون و هم در دیگران تاثیر منفی می ذاره ، پس لطفاً شما هم این دید منفی رو برای خودتون نگه دارید و توی نظرات تون مطرح نکنید.
و امّا من چطور زندگی می کنم و چطور در زندگیم هیچ مشکلی ندارم؟
اول این که همه مشکلات رو یا باید تبدیل به مسئله کنیم و برای حل شون برنامه بریزیم و یا این که در موارد خیلی خیلی کمی مشکل غیرقابل حل هست که باید به سادگی پذیرفت.
ما خیلی مشکلاتی داریم که اصلا توشون تقصیری نداشتیم و یا حتی توان حل کردن شون رو نداریم ، امّا نمی تونیم اون هارو بپذیریم ، درعوض یا تو سر خودمون می زنیم یا به خدا و دیگران و زمین و زمان بد و بیراه میگیم.
ما یک دید رقابتی به زندگی داریم ما از داشته های خودمون راضی نیستیم ، ما همه مون تفکرات سرمایه داری توی ذهنمونه و این طی سال ها این تفکر اون قدر در ذهن همه ما نهادینه شده که به هیچ وجه نمی تونیم خارج از این چارچوب فکر کنیم!
به طور خلاصه بگم :
در گذشته طبقه ثروتمند نمادی از انسان های ظالم و ستمگر و زورگو بودند و کارگران نمادی انسان های زحمتکش ، تلاشگر و جوانمرد ، در اون زمان هیچ کس از این که در بین طبقه کارگر بوده اظهار شرم نمیکرده و کسی هم که در طبقه ثروتمند بوده هرگز به خاطر طبقش احساس غرور نمیکرده.
امّا بعد از رواج تفکرات سرمایه داری چطور؟
در اصل سرمایه داری از تفکر کالوینیسم در پروتستان ها به وجود اومده که در این باره می تونید کتاب "اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری" رو بخونید ، باور اساسی کالوینیسم این بوده:
انسان ها در زندگی آیندشون همانطوری زندگی خوهند کرد که در این دنیا زندگی می کنند ، افرادی که در این دنیا بدبخت و فقیر هستند در زندگی بعدی هم فقیر خواهند بود و افراد ثروتمند در زندگی بعد هم ثروتمند و خوشبخت خواهند بود.
این نوع تفکر باعث شد که داشتن ثروت و ثروتمند بودن تبدیل به یک فضلیت بشه! و افراد به واسطه ثروتمند بودن دارای فضیلت باشند و تحسین شوند و افراد فقیر هم خودشون رو پست و بی ارزش بدونند.
اینگونه بود که این تفکر باعث شد که فقرا احساس شرم و ثروتمندان احساس غرور داشته باشند ،این احساس شرم به مراتب آزاردهنده تر از خود فقر برای این طبقه بود ، این تفکر باعث شد فقرا این دروغ رو بپذیرند که فقر اون ها فقط تقصیر خودشونه و این خودشون هستند که بی فضلیت هستند و دیگه علیه اختلاف طبقاتی اعتراض یا شورش نکنند ، و ثروتمندان با هم زندگی کردند ، قصه ما به سر رسید.
همون طور که بیل گیتس گفته : "اگر کسی فقیر به دنیا بیاد تقصیر خودش نیست ولی اگر فقیر از دنیا بره تقصیر خودشه"!! این یعنی ما تمام عوامل ژنتیکی ، محیطی ، میزان ثروت ، میزان دسترسی ، عدالت آموزشی و... رو نادیده می گیریم و میگیم تو فقط و فقط به خاطر تنبلی خودته که بدبخت هستی و همه اش تقصیر خودته!
این کتاب های روانشناسی زرد هم دقیقا برای پیاده کردن همین مفاهیم در ذهن ماست که نوشته میشن و البته سود خوبی هم می کنند!
مثلا یک پسر روستایی که پدرش کشاورز بوده و فوت کرده و پسر مجبور به ترک تحصیل شده تا شکم خانواده اش گشنه نمونه ، در کنارش تمام تلاشش رو کرده امّا به جای خیلی خوبی نرسیده و نهایتا یک فرد معمولی شده.
و یک پسر هم که پدرش یک تاجر فرش بوده و با استفاده از کیفیت خوب آموزش که به واسطه ثروت داشته و همچنین کمک پدر و داشتن آشنایان و دوستان زیاد به جای خوبی برسه .
اون فرد روستایی یک آدم تنبل و احمق بوده که نتونسته به جایی برسه؟
خب خیلی مفصل شد به طور خلاصه بگم: ما در این دنیا با شرایط متفاوتی به دنیا میایم و زندگی می کنیم ، شرایطی که خیلی اوقات خودمون هم توش تاثیر گذار نبودیم ، و گاهی هم شرایطی که خودمون هم مقداری درش تاثیر داشتیم ، ما از تمام این عوامل فقط یک چیز در دست خودمونه و اون "تلاش و کوشش" هست ، ممکن است ما تمام تلاشمون رو برای چیزی انجام بدیم و بهش نرسیم ولی نباید خودمون رو سرزنش کنیم و مقصر بدونیم ، حتی اگر جایی فکر می کنیم که کم کاری کردیم باز باید این رو بدونیم که تلاش ما بخشی از دلیل شکست بوده.
یه کسی برای اولین بار گفت : "خواستن توانستن است" و با این جمله سعی کرد که روحیه الکی بده!
ما باید از تلاش و کوشش خودمون خوشحال باشیم و نه از نتیجه ای که میگیریم!
ممکنه بگیم که ادیسون با وجود این که هوش کمی داشت تونست موفق بشه ، امّا ما به میلیون ها فرد کندذهن که به هیچ جایی نرسیدند توجهی نمیکنیم! و خب این یک خطای شناختیه.
از نظر من زندگی یک امتحانه ، امتحانی که سوالاتش برای هرکس تفاوت داره ، امتحانی که توش نمی شه تقلب کرد ، امتحانی که لازم نیست قبلش درسی خونده باشیم فقط کافیه در امتحان شرکت کنیم و به اندازه توانمون تلاش کنیم! امّا این خودمون هستیم که به خودمون سخت میگیریم.
اگر بدبختیم اگر شرایط زندگی مون بده اگر شب تا صب داریم سختی می کشیم ، باز هم می تونیم خوشبخت باشیم ، فقط کافیه که انتظار ایده آل بودن همه چیز رو نداشته باشیم ! خودمون رو با دیگران مقایسه نکنیم( با این تکنیک که یک جهان ذهنی برای خودمون بسازیم که اصلا کسی به جز ما درش نیست که بخوایم مقایسه کنیم)!، از داشتن کمبود ها یا مشکلات شرمی نداشته باشیم!
فقط و فقط در توان خودمون تلاش کنیم.
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه) ← موفقیت در زندگی (۱۲۹ مطلب مشابه)
- ۴۱۳۷ بازدید توسط ۲۸۴۹ نفر
- سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰ - ۲۰:۵۸