سلام
همیشه تو هر شرایطی یه ترس و دلهره ای تو قلبم بوده.. همیشه از دوران بچگی تا الان.. از اولین ترس هایی که یادم میاد وقتی بود که پدر و مادرم به شدت با هم دعوا میکردن و بابام به مامامم حمله میکرد و من تو اتاقم صدای اونارو میشنیدم و صدای ضربان قلبمو میشنیدم و خیال میکردم الانه که مامانمو بکشه...
همیشه تو هر شرایطی یه ترس و دلهره ای تو قلبم بوده.. همیشه از دوران بچگی تا الان.. از اولین ترس هایی که یادم میاد وقتی بود که پدر و مادرم به شدت با هم دعوا میکردن و بابام به مامامم حمله میکرد و من تو اتاقم صدای اونارو میشنیدم و صدای ضربان قلبمو میشنیدم و خیال میکردم الانه که مامانمو بکشه...
بعضی وقتا پیش می اومد سر یه شوخیه الکی بابام بهم حمله میکرد و سیلی میزد در گوشم.. حتی یادمه یبار بدون دلیل بشقابو سر سفره پرت کرد تو صورتم و بهم فحش داد. البته اینم بگم پدرم در مواقع عادی خوب بود حتی نازم میداد و با قربون صدقه رفتن صدام میکرد که هرگز منو شاد نمیکرد و نمیکنه این قربون صدقه رفتناش بخاطر رفتارایی که از همون دوران نوزادیم تا حدود چهار پنج سال پیش باهام داشت...
از خیلی ها تو فامیل شنیدم که وقتی نوزاد بودم و شیر خواره... یبار بخاطر اینکه زیاد گریه کردم و اعصاب بابام خورد شد بابام منو پرت کرد از این سر حال تا اون سر... مادر بزرگم میگفت یه بار جوری زده بودت که ما فکر میکردیم مردی و تو رو گرفتیم زیر دوش اب سرد تا حال اومدی... من اینارو یادم نیست فقط, شنیدم و مادرمم تایید کرده.
من از ارتفاع خیلی میترسم حتی از پل هوایی حتی از پاساژها و ساختمون های چند طبقه میترسم بالا برم... و الان همش میگم شاید این ترسم ریشه در اتفاقایی که تو کودکیم افتاده داره..اون پرت شدن..
من ضربه های زیادی خوردم که مسببش این رفتارای خانوادم بوده. الان تو این سن که بین ۲۴ تا ۲۷ هستم یه غم عجیبی تو چهرمه که همیشه بوده اما من الان دارم این چیزا رو تو وجود خودم بهتر درک میکنم. همیشه یه ترسی تو دلم هست از همه چیز از همه کس. از همه ی اتفاقا... که گاهی حتی بی دلیل میترسم و تپش قلبم دست خودم نیست...
همیشه یه آه عمیق از تو قلبم میاد که اطرافیان کاملا متوجه میشن. سر چیزای خیلی کوچیک یجوری گریه میکنم که انگار کسی مرده...و هیچکدوم به اختیار خودم نیست...
خیلی راحت خندم میگیره خیلی راحتم گریم میگیره... فوق العاده زود رنجو حساسم و زود هم عصبی میشم و وقتی عصبی میشم هم گریم میگیره... ظاهرا دختر آرومی هستم و کم حرف.. که البته این ارامش و کم حرف بودنمو دوست دارم..
از ترس هایی که در حال حاضر دارم نمونش اینه که در ورودی حالو با احتیاط باز میکنم که نکنه یه سگ گنده پشت در باشه و من درو باز کنم بهم حمله کنه....
تو اشپزخونه وقتی مامانم چاقو دستشه میترسمو سریع از کنارش دور میشم که نکنه با چاقو بهم حمله کنه چشامو در بیاره... نزدیک بابام نمیشینم میترسم یهو محکم بزنه تو دهنم...
میرم توالت فرنگی با عرض معذرت وقتی میخام درشو باز کنم تو دلم ترس اینو دارم که نکنه توش یه سر بریده باشه... اینا دست خودم نیست...من حتی در حضور پدر حرف نمیزنم مخصوصا تو جمع حتی اعتماد بنفس یه تشکر کردنم ندارم جلوی مهمونا...اما وقتی بابام نیست خیلی قشنگ حرف میزنمو خیلی خوب رابطه برقرار میکنم با همه...
من چندین ساله فقط موقع غذا خوردن که اونم تند تند میخورم کنار خانوادم میشینم و همیشه تو اتاقمم و جالب اینجاس بابام میگه چرا همش تو اتاقتی یکم بیا پیش ما...نمیدونم چرا نمیفهمه خودش مسبب این دور شدن منه....که اصلا هم اختیاری نیست من نمیتونم راحت کنارش نفس بکشم نمیتونم راحت غذا بخورم...نمیتونم راحت حرف بزنم...
همیشه وقتی میخوابم تو خاب جیغ های بلندی میزنم و اصلا هم خواب بد نمیبینم فقط جیغ میزنم و بلند ناله میکنم جوری که همه از خواب بیدار میشن....از نوجوانی تا الان همین جورم..
همیشه تپش قلب دارم و خیلی خیلی کم خوابم..
اینم بگم من خانوادمو دوسدارم با وجود تمام بدی هایی که در حقم کردن..الان روابط از گذشته بهتره پدرم بهتره مادرم بهتره...اما من همچنان آثار رفتاراشون روم هست..
اما این ترسا داره منو دیوونه میکنه دیگه کلافه شدم...تنها مونسم خداست.که این روزاو شبا بیشتر باهاش دوست شدمو بیشتر به یادشم.
کسی میدونه چجوری این ترس ها و دلهره ها رو از بین ببرم؟
از خیلی ها تو فامیل شنیدم که وقتی نوزاد بودم و شیر خواره... یبار بخاطر اینکه زیاد گریه کردم و اعصاب بابام خورد شد بابام منو پرت کرد از این سر حال تا اون سر... مادر بزرگم میگفت یه بار جوری زده بودت که ما فکر میکردیم مردی و تو رو گرفتیم زیر دوش اب سرد تا حال اومدی... من اینارو یادم نیست فقط, شنیدم و مادرمم تایید کرده.
من از ارتفاع خیلی میترسم حتی از پل هوایی حتی از پاساژها و ساختمون های چند طبقه میترسم بالا برم... و الان همش میگم شاید این ترسم ریشه در اتفاقایی که تو کودکیم افتاده داره..اون پرت شدن..
من ضربه های زیادی خوردم که مسببش این رفتارای خانوادم بوده. الان تو این سن که بین ۲۴ تا ۲۷ هستم یه غم عجیبی تو چهرمه که همیشه بوده اما من الان دارم این چیزا رو تو وجود خودم بهتر درک میکنم. همیشه یه ترسی تو دلم هست از همه چیز از همه کس. از همه ی اتفاقا... که گاهی حتی بی دلیل میترسم و تپش قلبم دست خودم نیست...
همیشه یه آه عمیق از تو قلبم میاد که اطرافیان کاملا متوجه میشن. سر چیزای خیلی کوچیک یجوری گریه میکنم که انگار کسی مرده...و هیچکدوم به اختیار خودم نیست...
خیلی راحت خندم میگیره خیلی راحتم گریم میگیره... فوق العاده زود رنجو حساسم و زود هم عصبی میشم و وقتی عصبی میشم هم گریم میگیره... ظاهرا دختر آرومی هستم و کم حرف.. که البته این ارامش و کم حرف بودنمو دوست دارم..
از ترس هایی که در حال حاضر دارم نمونش اینه که در ورودی حالو با احتیاط باز میکنم که نکنه یه سگ گنده پشت در باشه و من درو باز کنم بهم حمله کنه....
تو اشپزخونه وقتی مامانم چاقو دستشه میترسمو سریع از کنارش دور میشم که نکنه با چاقو بهم حمله کنه چشامو در بیاره... نزدیک بابام نمیشینم میترسم یهو محکم بزنه تو دهنم...
میرم توالت فرنگی با عرض معذرت وقتی میخام درشو باز کنم تو دلم ترس اینو دارم که نکنه توش یه سر بریده باشه... اینا دست خودم نیست...من حتی در حضور پدر حرف نمیزنم مخصوصا تو جمع حتی اعتماد بنفس یه تشکر کردنم ندارم جلوی مهمونا...اما وقتی بابام نیست خیلی قشنگ حرف میزنمو خیلی خوب رابطه برقرار میکنم با همه...
من چندین ساله فقط موقع غذا خوردن که اونم تند تند میخورم کنار خانوادم میشینم و همیشه تو اتاقمم و جالب اینجاس بابام میگه چرا همش تو اتاقتی یکم بیا پیش ما...نمیدونم چرا نمیفهمه خودش مسبب این دور شدن منه....که اصلا هم اختیاری نیست من نمیتونم راحت کنارش نفس بکشم نمیتونم راحت غذا بخورم...نمیتونم راحت حرف بزنم...
همیشه وقتی میخوابم تو خاب جیغ های بلندی میزنم و اصلا هم خواب بد نمیبینم فقط جیغ میزنم و بلند ناله میکنم جوری که همه از خواب بیدار میشن....از نوجوانی تا الان همین جورم..
همیشه تپش قلب دارم و خیلی خیلی کم خوابم..
اینم بگم من خانوادمو دوسدارم با وجود تمام بدی هایی که در حقم کردن..الان روابط از گذشته بهتره پدرم بهتره مادرم بهتره...اما من همچنان آثار رفتاراشون روم هست..
اما این ترسا داره منو دیوونه میکنه دیگه کلافه شدم...تنها مونسم خداست.که این روزاو شبا بیشتر باهاش دوست شدمو بیشتر به یادشم.
کسی میدونه چجوری این ترس ها و دلهره ها رو از بین ببرم؟
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← خرید اینترنتی و مشورت در خرید (۹۰ مطلب مشابه)
- ۳۴۸۴ بازدید توسط ۲۶۶۸ نفر
- سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶ - ۲۱:۴۰