27 مرداد 97 :
سلام
سه شنبه بعد از ظهر سر کار پشت سیستمم بودم که به طور اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم. نمیدونم چی شد که دلم رو زدم به دریا و خواستم اگه کسی میتونه راهنماییم کنه با اینکه نوشتن شرح حالم و همچین درخواستی واقعا برام سخت بود. همون طور که توی حرفام نوشته بودم امشب نوبت من بود که شب پیش بابا باشم. از سرکار رفتم بیمارستان پیش بابا ... ، ناراحت تون نکنم همون شب، شب آخر بابام بود و صبح چهارشنبه پدرم فوت کرد ... . من امروز بعد از ده روز اومدم سرکار و پشت سیستممم نشستم و وارد وبلاگ شدم.
خواستم تشکر کنم از همه دوستانی که با راه کارهاشون میخواستند که کمکم کنند. ولی خوندنشون واسه من توی این زمان چیزی نبود جز افسوس و حسرت که نمیدونم چه جوری باید با این قضیه کنار بیام .
ولی یه کم به خودم دلگرمی میدم که حداقل آخرین شب زندگیه بابا من پیشش بودم، شاید خیلی جالب باشه ولی همون شب خیلی در مورد خیلی از چیزها باهم حرف زدیم، شام خوردیم و حتی آخر شب به پیشنهاد خود بابا بستنی خوردیم. و اینکه من تنها کسی بودم که اون لحظه های اخر پیشش بودم. البته واقعا چه دلگرمی این قضیه خودش به نوعی دردام رو بیشتر کرده.
واقعا عذرخواهی میکنم از همه تون اگه نارحت تون کردم. ده روز بود با کسی اونقدر حرف نزده بودم ولی نوشتن منو سبک تر میکنه.
برای آرامش روح پدرم و حال دلای ما دعا کنید ...
---------------------------
16 مرداد 97 :
سلام
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← روابط با پدر (۲۶ مطلب مشابه)
- ۲۰۵۵ بازدید توسط ۱۵۸۲ نفر
- يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ - ۰۹:۵۳