سلام
وقت بخیر
من تو یک خانواده ۶ نفره به دنیا اومدم ۳ تا خواهریم یه برادر، من بچه آخرم بچه که بودم خواهرم طلاق گرفت شوهرش خیانت کرده بود ، اما دختر خواهرم رو بهش ندادن و به پدر دادن . چون شوهرش پسر عمم بود بعد از طلاق ، کل فامیل بابام باهامون قطع ارتباط کردن و از اون ها طرفداری کردن با اینکه به همه هم محرز شده بود.
بد از طلاق وضعیت ما از این رو به اون رو شد مدام تو خونه بحث و جدل و کشمش داشتیم خواهرم به بابام میگفت من که نمیرفتم تو مجبورم کردی ، شما زندگیم رو خراب کردین چون پسر خواهرت بود منو بدبخت کردین با هیچ کس رفتار خوبی نداشت درگیر همین مسائل بودیم که پدرم ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد .
مجبور شدیم همه خونه و زندگیمون رو بفروشیم و بدهی ها رو تسویه کنیم اوضاع مون هر روز بد و بدتر میشد ، بعد از ورشکستگی بابام همه فامیل مون دیگه از دور و برمون رفتن حتی زن داداشمم دیگه برادرمون رو نمیذاشت بیاد سمتمون ، یا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده .
الان چهار سالی میشه که دیگه خبری ازشون نداریم، بعدش از تهران اومدیم یه شهر کوچیک تو خونه اجاره ای ، واقعا ضرب المثل از عرش به فرش اومدن مناسب حالمونه، این جا بابام سر ساختمون کار میکنه با این که سنش بالاست و کار براش سخته و بدنش درد میکنه. خواهر دومم درسش خوب بود و از دانشگاه خوبی رشته برق قبول شد اون موقع هم خواهر بزرگم دعوا میکرد که چرا منم مثل این نذاشتین دانشگاه برم.
خواهرم ارشدشم تموم کرد و کارمند یک شرکت خصوصی شد و با اینکه اخلاق بسیار خوب و چهره زیبایی هم داشت اما همه خواستگارها بعد از اینکه تحقیق میومدن و ماجرای طلاق خواهر بزرگم و مشکلات مالی مون رو میفهمیدن دیگه پیگیری نمی کردن . بعد از چند سال خواهرم مجبور شد با کسی که از خودش پایین تر بود ازدواج کنه ، اونم مدام سرکوفت زندگیمون رو میخوره و شوهرش اذیتش میکنه و ...
این ماجراها وقتی شروع شد که من ۶ سالم بود همه این قضایا و جنگ و جدال ها تو روحیم خیلی تاثیر منفی گذاشته همیشه با هر کسی میخواستم حرف بزنم همه برج زهر مار بودن چون بچه کوچیک بودم همه عصبانیت شون رو سر من خالی میکردن . انگار که من مسبب این ماجرا ها بودم یا مثلا مامانم هیچ وقت بهم محبت نمیکرد توجه نمیکرد هیچ وقت باهام بیرون نمیومد ، مدرسه نمیومد جلسه اولیا بود نمیومد جشن بود نمیومد تولدم بود جشن نمیگرفتن .
یه بار مامانم گفت چون خواهرت دخترش پیشش نیست من اگه همش دنبال تو باشم اون میگه کی به کارای دختر من میرسه از اون موقع دیگه هیچ وقت دور برشون نمیگشتم همیشه تنها بودم و تنها بزرگ شدم همه تلاشمو میکردم که خوب درس بخونم و یه کاری واسه خانوادم بکنم ولی دیدم خواهر دومم با اینکه خیلی تو درس و کارش موفق شد اما اونم به خاطر وضعیت خانوادمون زندگیش پوچ شد و زندگیمونم اونقدر مشکل داشت که کاری نتونست بکنه، من دیگه نمیدونم با زندگیم چی کار کنم به پوچی رسیدم همه زندگیم تو گریه و حسرت و تنهایی گذشت .
الانم نمیدونم چی کار کنم که لااقل آیندم شبیه خواهرام نشه از یه طرفم ذهنم مشغول پدر و مادرمه که هر دو شون سنشون بالاست و مریضن و نگرانشونم من چی کار کنم ؟!
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۵۱۲۸ بازدید توسط ۳۶۶۴ نفر
- شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷ - ۲۰:۳۷