سلام
اینجا آخرین جایی هست که به ذهنم می رسه واسه حرف زدن. خیلی حرفها دارم و می خوام یک هزارمش رو اینجا بگم بلکه یه کم آروم شم. واسه همین متنم یکم طولانیه. اول اینکه من دخترم و ۱۶ سالمه و اول دبیرستانم.
یه چیزی تو گلوم گیر کرده که پایین نمیره احساس میکنم مشکلات بی انتهام قرار نیست به انتها برسه انگار توی یک گوی هستم که هر چی میدوم باز به اولش میرسم.
مشکل اصلی من خانواده م هست. تا جایی که یادمه بچگی افتضاحی داشتم تنها خاطراتی که یادمه خاطرات تلخ پدر و مادرم هست مثلاً یادمه که بابام یک بار چاقو گذاشته بود روی گردن مامانم یا تصاویر خونی مامانم که داشت میرفت سمت حموم و منم کنار بابام ایستاده بودم که باز حمله نکنه. جیغ فریاد استرس و از این دست چیزها. این چیزی که میگم مربوط به زمانی هست که شاید چهار پنج سالم بود و خیلی برام مبهمه انگار اولین خاطراتی هست که دارم حتی کابوسهایی که اون موقع و توی اون سن میدیدم هنوز یادمه.
خلاصه که گذشت تا حدود ۱۳ سالگی. من اون موقع چون بزرگتر شده بودم کم داشت حقایق برام روشنتر میشد و بیشتر درک میکردم مشکلات و رفتارهای خانواده م رو. که ای کاش نمیکردم.
چون سن بلوغم بود خیلی حساس شده بودم و از قضا دقیقاً تو همون زمان ها باز جنگ و دعوا هاشون اوج گرفت. تا اینکه من افسردگی شدید گرفتم و یک سال و نیم کامل شب و روزهام سیاه بودن خیلی حالم بد بود و نمی دونستم از کی و چگونه کمک بگیرم و انگار فراموش شده بودم بشدت احساس تنهایی میکردم شبها تا صبح بیدار بودم و لب پنجره گریه میکردم یا از شدت ناراحتی سرم رو محکم به دیوار میکوبیدم فقط یادمه که کابوس شده بود همه چیز برام. و اون زمان قشنگ به اندازهی سی سال پیر شدم. و حتی دست به خودکشی زدم منی که چنین کاری برام غیرممکن بود و من اصلاً چنین آدمی نبودم و همیشه توی فاز درس و این چیزا بودم ولی خب خیلی بهم فشار می اومد خیلی زیاد. شما نمیدونید که چی کشیدم احساس میکنم هیچکس نمی تونه درک کنه زجری رو که من تحمل میکردم و میکنم.
تقریباً سه چهار ساله که هر شب هزار بار آرزو میکنم بمیرم ولی احساس میکنم از طرف خدا هم طرد شدم از بس که بهش توکل میکنم و هیچ اتفاقی نمیفته انگار بازیچهش شدم تا به ریشم بخنده. کم دیگه دارم اعتقاداتم رو هم از دست میدم
هر چند دیگه مهم نیست فقط می دونم دیگه نمی کشم احساس میکنم زندگیم رو باختم به این دو تا آدم بی فکر که مثل دو تا بچهی پنج ساله همه ش درگیر بحث سر چیزهای فوق چرندن و پدری ک تا الآن یه نمازش هم قضا نشده ولی باعث شده بچه ش نصف زندگیش رو به خاطرش گریه کنه و بازم فکر می کنه جاش وسط بهشته.
خیلی وقته که دیگه هیچ حسی ندارم هیچ حسی. و مدت زیادی تو احساسات خیلی منفی اسیر شدم و نمی تونم هم رها بشم.
خیلی حسرت می خورم خانوادههای دوستانم رو که می بینم. نمی خوام ناشکری کنم ولی واقعاً قلبم می شکنه. نمی دونم چرا زندگی من باید اینگونه باشه. دغدغههای دوستانم رو که می بینم دلم می خواد خودم رو دار بزنم. از همون بچگی وقتی بقیه همسن هام آرزوی عروسک و شکلات بیشتر داشتن من تنها آرزوم یه خانوادهی نرمال و شاد بود که توش عشق و محبت باشه. یجا که احساس امنیت داشته باشم نه اینکه با ده سال سن از استرس خوابم نبره یا همه ش بین جنگ و دعواهاشون گریه کنم نه اینکه همه ش حسرت بخورم و خودم رو از بقیه کمتر ببینم نه اینکه بجای اینکه الآن خواب باشم تا ساعت دو نصفه شب مشغول تایپ زندگی مزخرف لعنتیم با چشم های خیس برای غریبهها باشم.
من واقعاً خسته م خیلی خسته وحشتناک خسته
مرگ شده بزرگترین آرزوم دیگه نه هدفی برام باقی مونده نه جونی. منی که انقدر درسخون بودم حتی دیگه نمی تونم به ادامهی راه فکر کنم.
تنها چیزی که از خدا می خوام اینه که چشم هام رو باز نکنم و اون خورشید لعنتی مزخرف رو ببینم. همین الانم به سختی نفس می کشم از ته دلم می خوام که امشب بمیرم.
← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۱۲۱۶ بازدید توسط ۹۷۲ نفر
- جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲ - ۲۱:۵۴