25 تیر 95 :

سلام

الآن حدود دو ماه از اون جریان میگذره. چهره این دختر نه تنها از ذهن من بیرون نرفته بلکه بیشترم تو ذهنم میاد. یادتونه گفتم یه فیلم دارم که خودم و اون تو یه مراسم با هم هستیم؟ اون فیلمو هر روز میرم میبینم و اصلا نمیتونم فراموشش کنم. سال ٩٦ هم کنکور دارم. از الآن دارم میشینم میخونم. تست میزنم و خلاصه شروع کردم براى کنکور....

ولى یاد و خاطره این دختر از ذهنم بیرون نمیره. یه دو هفته اى هم هست که شبا قبل از خواب همش میشینم گریه میکنم. خود به خود. کلا خیلى از لحاظ عاطفى حساس شدم. کارم شده گریه کردن تو شب و احساس حقیر بودن کردن. 

خیلى نیاز به یه همزبون دارم. یکى از بچه هاى مسجدمون که فوق العاده با ایمان. خوب و مذهبى هست چند سال از خودم بزرگتره، خیلى با هم خوبیم. و حرف میزنیم ولى خب. اون بنده خدا هم دانشگاه داره. این پسر خیلى دوستم داره و خیلى هوامو داره. چون نه من داداش دارم نه اون و جفتمون یه خواهر داریم. 

چند روز پیش اون قدر این دختر تو ذهن منو مشغول کرده بود که با چت کردن از علاقه خودم به یه نفر با دوستم صحبت کردم.  اصلا باورش نمیشد من همچین آدمى باشم. قراره حضورى با هم صحبت کنیم تا اون کمکم کنه فراموشش کنم ولى خودم میدونم نمیشه. 

از لحاظ جسمى هم ضعیف شدم. یه سه کیلویى وزن کم کردم. امروزم بدون ناهار و صبحونه سر کردم و اصلا میلى به غذا نداشتم. به دروغ به مامانم گفتم سیرم. تو باشگاه هم بى انگیزه شدم و سر تمرین سرگیجه دارم.  همه منو به عنوان یه پسر شاد که فقط سرش یا تو درسه یا تو کامپیوتره میشناسن. ولى تو ذهن خودم، همش یا با اون دختره حرف میزنم، با هم میریم بیرون. با هم درس میخونیم. شبا خییییلییییى عذر میخوام(همش حس میکنم کنار هم خوابیدیم) صبح ها با هم بلند میشیم یا موقع هایى که دارم با کامپیوتر کد نویسى میکنم کنارم نشسته و با هم مشورت میکنیم. با هم غذا میخوریم و همو خیلى دوست داریم. شبا یه بالش بزرگ در آغوشم میگیرم و حس میکنم اونو بغل کردم. ولى آخرش میبینم تنهام. دارم دیوونه میشم این روزا. فقط سعى میکنم موقع تست زدن ذهنم آزاد باشه و بعد بهش فکر کنم و....

ببخشید طولانى شد. ممنون وقت گذاشتید. لطفا نگید فراموشش کن. چون میدونم نمیشه. ولى ممنونم که به درد و دلام گوش کردید. لطفا چشماتون رو همیشه حفظ کنید. تا گرفتار این علاقه ها نشید. با تشکر.....

صفحه شخصیم هم پست 7514 هست. اینم آدرسش...

Http://khbartar.blog.ir/post/7514 
-----------------------------------------------------------

9 تیر 95 :

سلام

من کسى هستم که زیر تقریبا همه پست هاى این وبلاگ یه نظر گذاشتم حداقل. 

زیر پست هایى که پسر ها از عاشق شدنشون گفته بودن همشون رو مسخره کرده بودم و گفته بودم یه احساس مسخرست. حالا خودم همین بلا سرم اومده !!! البته اصلا عاشق نشده و نمیشما. ولى تو رو خدا بگین این حس مسخره تو وجود من چیه؟!!!

من یه دختر خانمى رو حدود چند هفته پیش دیدم و خب  تقریبا تو یه مهمونى بودیم. حدس میزنم از خودم کوچیکتر باشه . راستش اگه یه ذره اطلاعات بدم و بگم چه طورى دیدمش یا این که چه نسبتى با هم داریم کم کمش ده نفر از بازدید کننده هاى وبلاگ میفهمن من کى هستم!!!!! به خدا راست میگم!!! باور کنید.

مشکل این جاست که چهره اون بنده خدا از جلوى چشمم بیرون نمیره. من خودم یه پسر مذهبى هستم و از نظر دوستام سرم فقط یا تو کامپیوتره یا تو درس. اون دختر خانم هم یه دختر چادریه ولى خب. با چهره اى سفید و بسیار زیبا. وااااى خدا کمکم کن.

از یه طرف دیگه احساس میکنم نا خود آگاه دوستش دارم از یه طرف دیگه حالم از خودم به هم میخوره که چرا با وجود نماز خوندن و خوب بودن. چرا باید به یه دختر دیگه به غیر از خواهرم فکر کنم و احساس صمیمیت باهاش داشته باشم.

من با مادرم خیلى صمیمى هستم. در حدى که مدتى رو که به خ.ا اعتیاد داشتم اون کمکم کرد و تونستم کامل بذارمش کنار.

ولى حتى روم نمیشه به مادرم این قضیه رو بگم. تو رو خدا بگید چیکار کنم. از این بى غیرتى خودم بدم میاد که به دختر مردم علاقه داشته باشم.

ناخود آگاه بعضى وقت ها تو فکر و خیال میرم باهاش حرف میزنم و کلى با هم در مورد تکنولوژى و این جور چیزا ازم سوال میپرسه و منم براش توضیح میدم.

بماند تو یه برنامه زنده تلویزیونى هم با هم رفتیم و فیلم اون برنامه هم دارم. حتى یه بار با خواهرم داشتیم فیلم رو نگاه میکردیم گفتم کدومشون قشنگ تر دست میزنه ؟ جواب داد اون دختر چادریه که......!!

در جا پا شدم رفتم تا یه وقت خودمو لو ندم! اگه دو جمله دیگه بگم ممکنه خیلیا بفهمن من کیم. به خاطر همین ادامه نمیدم.

میدونم همه میگین این داستان الکیه  ساختگیه ولى باور کنین اینا همش سرگذشت یه پسر ١٧ سالست که سال دیگه کنکور داره.

فقط بگم که دوتامون تو یه رشته ورزشى فعالیت میکنیم و به همین خاطر هم دیگه رو میبینیم. البته تا حالا یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و فقط یه بار چشم تو چشم شدیم. فقط یه بار.

چیکار کنم از این سردرگى بیرون بیام؟! چیکار کنم که تنها با خواهر خودم صمیمى باشم؟ باور کنید هر وقت چهره اش رو میبینم و حس دوست داشتن سراغم میاد احساس میکنم به خواهرم خیانت بزرگى کردم!!!

همه منو به عنوان یه پسر شاد که کله اش فقط تو درسه میشناسن. من نمخیوام این طور آدمى باشم.


شکست عشقی در آقایان :

پسران بعد از چند وقت عشق خود را فراموش می کنند؟

پسری که خاطرخواهم بود رو نا امید کردم ، حالا پشیمون شدم

آقا پسرتون تشریف نمیارن برای خواستگاری مجدد

چطور میتونم بهش بفهمونم که از رد کردنش پشیمونم؟

چکار کنم که دوباره بیاد خواستگاریم ؟

فراموشی عشق اول برای آقایاون سخت تره یا خانم ها ؟

میخوام به برادر متاهلم کمک کنم عشق قدیمیش رو فراموش کنه

اگه ازدواج کنم می تونم عشق سابقم رو فراموش کنم ؟

شکست عشقی و تاثیرات آن بر زندگی آینده یک مرد


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)