من قصد تغییر اطرافیانم رو ندارم. می خوام ببینم خودم باید چه کار کنم که ازم پرسیده نشه بیرون کجا می رم.
اگه بچه ۱۴ ساله بودم حق می دادم نگران شن بابت جایی که میرم. ولی اولاً من ۲۸ سالمه و ثانیاً اهل خلاف نیستم اصلاً.
یه بارش خوبه. دو بارش خوبه. ولی همیشگی که باشه دیگه احساس تو قفس بودن به آدم دست می ده.
با گفتن اینکه چه ساعتی بر می گردم مشکلی ندارم. به هر حال زمان رو باید گفت. مشکلم با گفتن مکانه.
واقعاً با توضیح جایی که می خوام برم بهم حس کوچیکه بودن دست می ده.
دایی من چهل سالشه. ازدواجم نکرده. وقتی می خواد بره بیرون، به مادر بزرگم می گه من می رم بیرون مثلاً سه ساعت دیگه میام. چیزی می خوای از بیرون برات بگیرم؟ اون هم مثال میگه شیر بگیر. بعد خداحافظی میکنم و داییم می ره. به همین راحتی.
ولی من همین کار رو اومدم انجام بدم، دوباره خانواده در مورد جایی که می خوام برم کنجکاوی کردن.
مادربزرگم کار درستی می کنه که استقلال داییم رو به رسمیت می شناسه و سین جیم الکی نمی کنه.
چند بارم صحبت کردم باهاشون و گفتن حق با توئه ولی باز هم به همون روال ادامه دادن.
آقا اومدیم مثلاً من بخوام یه کار حلالی بکنم که از نظر خانواده م شاید بد باشه (احتمالا متوجه منظورم شدید). وقتی بپرسن کجا می ری دروغ بگم؟ من اصلاً از دروغگویی خوشم نمیاد. ولی تو این مورد از راست گویی هم خوشم نمیاد.
حالا هر چی. بخوام باشگاه برم باید بگم. بخوام برم فلان باید بگم.
به خدا همین که فقط بدونن میرم و میام کافیه.
همین که می گن پدر و مادر همیشه نگران بچشه، بچه رو غیر مستقل بار آورده.
خانوادم می دونن من اهل هیچ خلافی نیستم. ولی وقتی که همواره این سوال رو می پرسن این به ذهن آدم متبادر می شه که اعتماد ندارن به فرزند خودشون.
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۱۲۶۲ بازدید توسط ۸۹۶ نفر
- سه شنبه ۲ فروردين ۰۱ - ۲۲:۱۱