سلام

من کسی بودم که وقتی 13 یا 14 ساله م بود ترس از دست دادن اطرافیانم یعنی خواهر یا برادر رو داشتم. بین شما کسی هست که تو این سن کم وقتی داداشش کسی رو میخواد یا خواهرش میخواد با کسی ازدواج کنه مدام عیب و ایراد بذاره. 

من خودم اینطور بودم اما هیچکس نفهمید مشکل من ترس از تنهایی هست، خوب بچه بودم نمی فهمیدم. تا اینکه هی این ترس ریشه دار شد و اینقدر رو یه نفر عیب و ایراد گذاشتم تا اون آدم از من به شدت بدش می اومد حتی جواب سلامم رو هم نمیداد .

خلاصه دیگه بزرگتر شدم دیگه ترس تنهایی نداشتم، ترس از دست دادن داشتم، ترس اینکه بعد از ازدواج دیگه باهام رفت و آمد نکنن چون اون آدم از من خوشش نمی اومد. خلاصه که باز به کارهام ادامه دادم. تا اینکه به اهداف اشتباهم دست پیدا کردم و کلا اون قضیه منتفی شد.

مثل فیلم گرگ و میش فکر میکنم واقعا تصمیم اشتباه بود. ولی به هر حال انتخاب خودش بود. ولی ای کاش من دخالت نمی کردم میترسم در آینده عزیزم به مشکلی برخوره بگم ای کاش من مانع نمیشدم با کسی که میخواست ازدواج کنه. 

این شده مشکل بزرگ روحی من . از خودم خیلی بدم میاد. واقعا ذهنم درگیره، گاهی وقت ها اینجا میان نظر میذارن فلانی اینطوره این منو اذیت کرد و اونو ... گاهی وقت ها دوست داری از دور و بری هات فرار کنی ، خدا نیاره روزی رو که بخوای از خودت فرار کنی که نمییشه . چطور دیگه خودم رو نبینم. 

ای کاش وقتی بچه بودم مشکل من رو می فهمیدن و باهام حرف میزدن. خواهش میکنم اگر کسی مثل من از این رفتارها داره حتما قبلش فکر کنه. من چیکار کنم تمام فکرم درگیره، 18 سالمه و اصلا نمی تونم درس بخونم ؟ کسی بوده که مثل من رفتار کرده باشه؟ 


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)