سلام
چیزهایی که می خوام بنویسم بیشتر درد دلِ
من پسری هستم در آستانه ی 28 سالگی، همیشه دوست داشتم زود ازدواج کنم، ولی به خاطر شرایط سخت اقتصادی مقدور نبود ولی دیگه این شرایط رو تا بعد 25، سالگی نمی تونستم تصور کنم که بعدشم مجرد باشم.
تو سن 19 سالگی با فردی آشنا شدم که خیلی هم دیگه رو دوست داشتیم و کاملا از خانواده ی مذهبی بودن ولی حاضر بودن تا شرایط من مهیا بشه صبر کنن.
منم برای اینکه زیاد منتظرشون نذارم درسم رو ول کردم و رفتم سربازی و برگردم و شروع کنم به کار کردن، ولی از همون اول با مخالفت شدید خانواده م رو به رو بودم که خیلی از لحاظ روحی بهم آسیب می زد تا جایی که ادامه ی رابطه مون رو تو همون سربازی صلاح ندونستیم.
و من موندم و شرایط سخت سربازی که باعث شد کمی دچار افسردگی بشم ...
بعد از سربازی شروع کردم به کار کردن ولی بنا به دلایلی تو کارم دچار مشکل شدم، (عدم پرداخت حقوق) تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم ...، تا اینکه بعد مدتی با فردی آشنا شدم که از لحاظ ظاهری و خانواده متوسط بودن. ولی برای من مهم تر درک و اخلاق و نوع تفکر بود که ایشون واقعا برای من با ارزش بودن.
حدود دو ماهی با هم آشنا شدیم و من برای اینکه با خانواده م آشنا کنم با یکی از اعضای خانواده م یه زمانی رو برای قرار گذاشتیم تا هم دیگه رو ببینن ...، ولی بعد اینکه همدیگه رو دیدن خانواده م با لحنی تند باهاشون برخورد کردن. و حتی با من که ...
خیلی دلم شکست، جوری رفتار شد که من حتی اگه دوست داشتم باهاشون ادامه بدم، امکان ادامه رو ازم گرفتن و ایشون رفتن و باز من موندم و تنهایی و حس شرمندگی.
به خانواده م گفتم من دوست دارم ازدواج کنم حالا که به انتخاب های من ارزش قائل نیستین، خودتون برای من پیدا کنین ولی انگار نه انگار فقط بهونه شون این بود که حالا درست رو تموم کن و یه کار خوب با در آمد بالا پیدا کن، هر چند من درآمد داشتم هر چند زیاد نبود ولی بود.
شاید برای خیلی ها سوال باشه چرا تو این شرایط بد اقتصادی می خوای ازدواج کنی؟
من آدم زیاد اجتماعی نیستم و دوستان زیاد و صمیمی ندارم و همیشه تنهام چون همیشه به فکر کارهام هستم حتی علاقه ای به مسافرت با خانواده ندارم. من صبر کردم و هیچ حرکتی از سمت خانواده م ندیدم این بی تفاوتی باعث شد من کمی مریض بشم و الانم دارم دارو می خورم
چند روز پیش مادرم حرفی حرف زدم، معنی حرف هاش این بود که؛
ما برات قدمی بر نمی داریم
به نظرتون من باید چه کار کنم منم بشم مثل بعضی ها که حد و مرز ندارن؟ شرایط روحی همه مگه مثل همه؟ واقعا با این حرف ها و کارها دارن منو نابود می کنن.
ممنون میشم اگه راهنماییم کنین
← ازدواج فرزندان (۱۸۰ مطلب مشابه) ← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۲۴۱۱ بازدید توسط ۱۸۴۷ نفر
- شنبه ۲۸ مرداد ۰۲ - ۱۴:۲۸