سلام دوستان
3-4 سالی هستش که پسر یکی از آشناهامون ادعا میکنه که دوسم داره و میخواد یه مدت با هم باشیم تا رو هم شناخت پیدا کنیم و ...
البته تو شهر دیگه ای زندگی میکنن و از طریق زنداییش که من همیشه میبینمش پیغامشو میرسونه. اما هر چقدر من نه میگم، به خرجش نمیره که نمیره. انگاری حریص ترم میشه.
حتی تا الان 2 بارم خودم با اس بهش گفتم که من اهل دوستی نیستم و تا حالام با هیچ پسری نبودم... ( شرایط ایجاب میکرد که برخلاف میلم جواب اسشو بدم وگرنه اینکارو نمیکردم. ) که بازم از من انکارو از اون اصرار. مستقیم و غیر مستقیم ابراز علاقه میکنه و جملاتی مث دوست دارم و دلم برات تنگ شده و این حرفا رو چندین بار بهم گفته...
همونطور که گفتم من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم. راستش وقتی پسرایی رو میبینم یا میشنوم که با دختری دوس میشنو اونو وابسته ی خودشون میکننش و بعدم به امون خدا ولش میکنن، تنهاییم برا لذتبخش تر و دلچسب تر میشه. اما خیلی اوقاتم عذابم میده.
از یه طرف دیگم به این فکر میکنم که اون بنده خدا چند ساله درگیر منو عقایدمه و سعی داره بهم بفهمونه که همه ی پسرا مث هم نیستن.
اما خب چیکار کنم؟ چشمم ترسیده بخدا. دوس ندارم با احساساتم بازی بشه... تو دو راهی بدی گیر کردم. خیلی وقتا نیاز به درد دل داشتم و نتونستم خودمو تخلیه کنم. یا نیاز به یه هم صحبتی داشتم، اما کسیو پیدا نکردم، اونوقت درد و با تموم وجودم حس کردم.. مخصوصا منی که ادم فوق العاده توداری هستم...
مسلما هر انسانی گفتگو با جنس مخالف واسش شیرینتره و بیشتر به دلش میشینه..اما بازم از عواقبش میترسم. این که اگه روزی دوستیمون بهم خورد ذهنم درگیر نباشه و از وابستگی ای که طبیعتا پیش میاد عذاب نکشم. یا حتی خونواده هامون بفهمن و کلی دلایل دیگه ...
نمیدونم چیکار کنم. تو رو خدا سرزنش و بحث دینی رو کنار بذارین. الان فقط راهکار میخوام..
ممنون..
3-4 سالی هستش که پسر یکی از آشناهامون ادعا میکنه که دوسم داره و میخواد یه مدت با هم باشیم تا رو هم شناخت پیدا کنیم و ...
البته تو شهر دیگه ای زندگی میکنن و از طریق زنداییش که من همیشه میبینمش پیغامشو میرسونه. اما هر چقدر من نه میگم، به خرجش نمیره که نمیره. انگاری حریص ترم میشه.
حتی تا الان 2 بارم خودم با اس بهش گفتم که من اهل دوستی نیستم و تا حالام با هیچ پسری نبودم... ( شرایط ایجاب میکرد که برخلاف میلم جواب اسشو بدم وگرنه اینکارو نمیکردم. ) که بازم از من انکارو از اون اصرار. مستقیم و غیر مستقیم ابراز علاقه میکنه و جملاتی مث دوست دارم و دلم برات تنگ شده و این حرفا رو چندین بار بهم گفته...
همونطور که گفتم من تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم. راستش وقتی پسرایی رو میبینم یا میشنوم که با دختری دوس میشنو اونو وابسته ی خودشون میکننش و بعدم به امون خدا ولش میکنن، تنهاییم برا لذتبخش تر و دلچسب تر میشه. اما خیلی اوقاتم عذابم میده.
از یه طرف دیگم به این فکر میکنم که اون بنده خدا چند ساله درگیر منو عقایدمه و سعی داره بهم بفهمونه که همه ی پسرا مث هم نیستن.
اما خب چیکار کنم؟ چشمم ترسیده بخدا. دوس ندارم با احساساتم بازی بشه... تو دو راهی بدی گیر کردم. خیلی وقتا نیاز به درد دل داشتم و نتونستم خودمو تخلیه کنم. یا نیاز به یه هم صحبتی داشتم، اما کسیو پیدا نکردم، اونوقت درد و با تموم وجودم حس کردم.. مخصوصا منی که ادم فوق العاده توداری هستم...
مسلما هر انسانی گفتگو با جنس مخالف واسش شیرینتره و بیشتر به دلش میشینه..اما بازم از عواقبش میترسم. این که اگه روزی دوستیمون بهم خورد ذهنم درگیر نباشه و از وابستگی ای که طبیعتا پیش میاد عذاب نکشم. یا حتی خونواده هامون بفهمن و کلی دلایل دیگه ...
نمیدونم چیکار کنم. تو رو خدا سرزنش و بحث دینی رو کنار بذارین. الان فقط راهکار میخوام..
ممنون..
← دوستی به قصد ازدواج (۱۲۵ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۲۰۱۵ بازدید توسط ۱۵۰۹ نفر
- شنبه ۵ فروردين ۹۶ - ۲۱:۳۰