سلام

حدود 20 سالمه و دانشجو . 7 سالم بود والدینم جدا شدن و من با مادرمم. پدرم ازدواج مجدد کرده و بچه داره و زندگی دیگ ای اما تو زندگی منم حضور داره. هر چند چیزی که بیشتر از جانبش احساس میشه محدود کردنه.

تو خونه ای که یک مادر و دختر باشه همیشه کل کل هست. ولی تو خونه ما خیلی شدیده. مادرم آدم فوق العاده احساسیه . در موارد مشاوره دادن به دیگران خیلی منطقی عمل میکنه اما به خودمون که میرسه به طرز عجیبی بی منطق میشه.

بعد از ورود به دانشگاه عاقل تر شدم کم تر کل کل مکیردم و جو رو متشنج میکردم. به عبارتی حالیم شده بود باید احترامشو حفظ کنم هر چی که بشه و تلاشمو واقعا میکردم. شروع کردم به محبت کردن زیاد. اما گویا این قاعده هست که به هر کی محبت زیاد کنی بیشتر ازت فاصله میگیره و بیشتر تلخی میکنه.

هر چند وقت یکبار دعوا های شدید راه میندازه و تف و لعنت و داد که برم با پدرم. حتی قانون گذاشته که هفته ای چند روز برم خونه پدرم ولی من نمیتونم. جدا از اینکه اصلا رابطه خوبی با پدرم ندارم و هر وقت پیششم حس بدی دارم. چند تا بچه قد و نیم قد داره که پر سر و صدا هستن و کنترل نشدنی و من جدا از سخت بودن رشتم الان درسام به اوج سختیشون رسیده.

قبلا شاد بودم خیلی زیاد. یک آدم فوق العاده محبوب تو مدرسه و دانشگاه که کلی دوست داشت و واقعا اجتماعی بود. فشارای خونه گوشه گیر و ساکتم کرد. دوستامم ولم کردن چون گروه خونیشون به یک  آدم ساکت و بی حوصله و تو خود نمیخورد. حق داشتن. ولی ازدست دادن اونا ضربه وحشتناکی بهم زد. جامعه گریز شدم. تو دانشگاه حس میکنم به زور حرف زدن باهام رو تحمل میکنن.

اکثرا تو اتاق سخت درس میخونم. مادرم درسام اولا براش مهم بود ولی الان که کلی میخونم و معدل الف میشم و نمره های تاپ میارم میگه اصلا مهم نیست و مگه برای منه؟

جدیدا شروع کردم به مطالعه برای اینکه بتونم ازدواج صحیحی داشته باشم تا قدرت انتخابم رو بالا ببرم. با فایل صوتی اقای فرهنگ تا یکسری کتاب. فقط تو همین تعطیلات عید همزمان با درس خوندنم اما روز به روز حساسیتش بیشتر میشد. باهام بدخلقی میکرد بدون اینکه دلیل بگه. امشب دوباره دعوا راه انداخت و گفت چشم دریده و هرز شدم چون پی مسائل ازدواج و بدنسازیم ( باشگاه میرم که رو اونم حساسه ) سر کار میرفتم نسبت به کارم ابراز بی میلی میکرد. به این کتاب خوندنام. به ورزش کردنم. به درس خوندنم.

گریه کرد و کمی خود زنی تا من برم از اتاق بیرون و اروم شه . از خودم بدم اومد. مادرمه عزیزمه تنها کسمه میخوام بمیرم ولی باعث نشم حالش اینطور شه. ولی چیزی که گیجم کرده اینه که من اشتباه کردم؟..کارایی که میکنم چون مامان روش حساسه و ابراز بی علاقگی میکنه یعنی اشتباهه؟ حس میکنم ازم بدش میاد .

به نظرم شاید بخاطر بار سنگینیه که به دوش داره به عنوان یک زنه سرپرست با وجود این همه سختی در حالی که یک زن با روحیه لطیفه و باعث شده این فشار هر از گاهی اینطوری خالی شه.

ولی منم دارم تو بهترین سال های زندگیم کلی تنهایی و تلخی تجربه میکنم. از خودم که اینقدر شکسته و گوشه گیر شدم بدم میاد.
تور رو خدا اگر کسی تجربه ای داره یا راهی داره پیش پام بزاره دارم دق میکنم. حتی دعا هم که میکنم آروم نمیشم فکر میکنم شاید خدا هم ازم عصبیه.

دارم نابود میشم


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)