با سلام خدمت همه دوستان و کاربران محترم و دوست داشتنی خانواده برتر!
راستش قصدم اینه که بعد از این همه پست جنجالی ،و ناراحت کننده برای لحظاتی جو وبلاگ عوض بشه تا یک تنوعی بشه و این پست بیشتر جنبه فان داره، و امیدوارم همه دوستان شرکت کنن...
اولش میخوام دو سه تا ماجرا از ضد حال خوردن های خودمو تعریف کنم!
راستش یک بار نصف شب بلند شدم خیلی خواب آلود و تشنه بودم، رفتم تو آشپزخونه آب بخورم که یکدفعه تا چشمم به یخچال افتادم هوس کردم درب یخچال رو باز کنم و دوغ بخورم!!!! خیلی خواب آلود بودم رفتم یه لیوان برداشتم درب یخچالو باز کردم و بطری دوغ رو برداشتم و لیوان رو پر کردم!!!! شروع کردم به خوردن وقتی به وسطاش رسیدم احساس کردم دوغ ها خیلی ترش هستن!ولی بازم ادامه دادم و به یه بدبختی تمومش کردم! و رفتم خوابیدم...
صبح که از خواب بلند شدم به مامانم گفتم قضیه دوغ هایی که تو یخچال هستن چیه؟خیلی ترشن؟؟ مامانم گفت کدوم دوغ ها؟؟؟!!!! بازم گفتم دوغ های تو یخچال! اونم گفت اصلا دوغی در کار نیست!!!! هیچی کنجکاوانه رفتم درب یخچالو باز کردم، دیدم ای بابا! مامانم تو بطری دوغی آبلیمو ریخته!!!!!! باورم نمیشد یک لیوان بزرگ آبلیمو رو با یکی دو نفس خوردم!!!!! به خودم افتخار کردم:))))
ماجرای بعدی به یک بازی فوتبال و یک فینال برمیگرده! من تیمم رفت فینال و مدت ها منتظر فینال بودم و براش لحظه شماری میکردم! با اینکه دو ماه مونده بود تا فینال!گذشت تا رسیدیم به شب بازی و همینکه بازی شروع شد برق ها رفتن!!!!یعنی به معنای واقعی کلمه ضد حال بود!!! تو این چند ماه یکبار برق ها نرفتن چرا باید دقیق تو اون روزی که تیمم بازی داره و دقیق همون ساعت برقا برن؟!! حالا ضد حال بیشترش اینجا بود که دقیقا ده پونزده دقیقه بعد از تموم شدن بازی برق ها اومدن و من بیشتر ضدحال خوردم و حسرت بازیو خوردم!!!
ماجرای بعدی مربوط به یک سوتی میشه و هنوزم که هنوزه ازش به عنوان بزرگترین سوتی زندگیم یاد میکنم!!!! یک روز تو خونه بودم که پسر دایی پیله ام زنگ زد گفت میای بریم فلان جا برای گردش من قبول نکردم و گفتم حوصله ندارم! دیدم اونم زیاد اصرار نکرد و من خوشحال شدم که همه چی تموم شد! دیدم به نیم ساعت نرسید که اومد خونه ما که با اصرار همراهش برم!! همین که وارد اتاقم شد من خودمو زدم به خواب!!! یه ده دقیقه نشست تو اتاقم و میدید من به حساب خوابم چیزی نمیگفت!دقیق همینطور که میخواست بلند بشه بره من خمیازه کشیدم!!!!! یعنی چشمام بسته بودن و با چشمای بسته خمیازه کشیدم!!! دیدم بیدارم کرد ولی چیزی نگفت با اینکه فهمیده بود قضیه چیه و من هم بلند شدم و مثل یک بچه خوب باهاش رفتم گردش:)))در کل اهل تو دیوار دادن نیستم ولی ایشون واقعا نباید باهاش مدارا کرد...
دوستدار شما احسان ۲۲ !
مرتبط:
صفحه شخصی غضنفر (1)
صفحه شخصی غضنفر (2)
صفحه شخصی غضنفر (3)
خاطرات جالب و خنده دارتون رو بگید
خاطرات خنده دار دانشگاه و خوابگاه دانشجویی
هر کدوم خاطره ای از مدرسه بگیم
← سرگرمی حلال (۹۸ مطلب مشابه)
- ۲۴۶۷۸ بازدید توسط ۱۶۳۲۸ نفر
- دوشنبه ۱۲ بهمن ۹۴ - ۱۹:۴۰