سلام
درد نامادر بودن مادرم کلافم کرده هر روز اشکم رو در میاره ... چی میشد اگه یه بار مادرم برام مادری میکرد... چی میشد اگه انقدر مهربون نبودم ؟ چی میشد منم مثل خودش خودخواه بودم انقدر گذشت نمیکردم ...
مادرم گاهی مثل یه بچه ی لج باز زبون منو نفهمه که سعی میکنم چیزایی که این بچه میخواد انجام بدم که لج نکنه ... گاهی شدیدا خشن و بی رحمه . گاهی بد زبون و فحاش ... گاهی قیافش ساده و معصوم میشه ولی بچه نه مادر ... خدایا خسته ام ...
خدایا میدونی چی دلم میخواد ؟ نوازش یه مادر واقعی تو بچگیم رو دلم میخواد که منو پرت نکنه اون طرف ... منو از خودش طرد نکنه ...
منو به اندازه ی بقیه ی بچه هاش دوست داشته باشه ... اصلا یه مادر ی میخوام که منو به رسمیت بشناسه ! پای درد و دلم بشینه بدون اینکه سرزنش و تحقیرم کنه ... مادری که درک داشته باشه . من مادر میخوام ... تو بیست سالگیم یادم افتاده که مادر میخوام ...
وقتی هر جا میرم مدام دنبال کسی میگردم که بهش آویزون بشم ... دنبال آدمای مهربون میگردم ...وقتی نمیتونم تنهایی بین مردم زندگی کنم ... تازه الان دارم میفهمم مردم چی دارن که زندگیشون انقدر متفاوته مردم مادر دارن ...من ندارم ...
تازگی ها مستقیم حرف ته دلش رو میزنه میگه :
حقا که بچه ی من اینه ولی تو هیچ شباهتی به خودم نداری ...خیلی به طایفه ی خودشون اهمیت میده از بین بچه هاش من شبیه طایفشون نیستم از نظر ظاهر و اخلاق برای همین زیاد فامیلای مادرم از من خوششون نمیاد معمولا منو تنها میذارن تحقیرم میکنن باهام حرف نمیزنن فوق العاده مغرورن فقط با خواهر و برادرهای بزرگترم خوبن ...چون بهشون شباهت بیشتری دارن (خودشون واضح این مسئله رو تا حالا چند بار گفتن ...)
فقط از بابت درد دل نوشتم ... شاید شما کمکی ازتون بر نیاد ...گاهی انقدر دلم میشکنه که احساس میکنم تو یه خلا بزرگ دارم دست و پا میزنم تو خلا حقارتی که مادرم گاهی بهم هدیه میکنه ...مدام باید اشک هایی رو از صورتم پلک کنم که مادر بهم هدیه کرده ...
خدایا ...چی میشد دیشب که تب و لرز داشتم مادرم بهم یه پتو میداد ؟ چی میشد وقتی مریضم به خاطر اینکه خوابش بهم میریزه بهم فحش نمیداد ؟؟؟؟
اخه تا کی بنویسم ...تا کی به شما هایی که درد منو ندارید بگم دردم چیه ...اخه به چه دردی میخوره این حرفا ؟
درد نامادر بودن مادرم کلافم کرده هر روز اشکم رو در میاره ... چی میشد اگه یه بار مادرم برام مادری میکرد... چی میشد اگه انقدر مهربون نبودم ؟ چی میشد منم مثل خودش خودخواه بودم انقدر گذشت نمیکردم ...
مادرم گاهی مثل یه بچه ی لج باز زبون منو نفهمه که سعی میکنم چیزایی که این بچه میخواد انجام بدم که لج نکنه ... گاهی شدیدا خشن و بی رحمه . گاهی بد زبون و فحاش ... گاهی قیافش ساده و معصوم میشه ولی بچه نه مادر ... خدایا خسته ام ...
خدایا میدونی چی دلم میخواد ؟ نوازش یه مادر واقعی تو بچگیم رو دلم میخواد که منو پرت نکنه اون طرف ... منو از خودش طرد نکنه ...
منو به اندازه ی بقیه ی بچه هاش دوست داشته باشه ... اصلا یه مادر ی میخوام که منو به رسمیت بشناسه ! پای درد و دلم بشینه بدون اینکه سرزنش و تحقیرم کنه ... مادری که درک داشته باشه . من مادر میخوام ... تو بیست سالگیم یادم افتاده که مادر میخوام ...
وقتی هر جا میرم مدام دنبال کسی میگردم که بهش آویزون بشم ... دنبال آدمای مهربون میگردم ...وقتی نمیتونم تنهایی بین مردم زندگی کنم ... تازه الان دارم میفهمم مردم چی دارن که زندگیشون انقدر متفاوته مردم مادر دارن ...من ندارم ...
تازگی ها مستقیم حرف ته دلش رو میزنه میگه :
حقا که بچه ی من اینه ولی تو هیچ شباهتی به خودم نداری ...خیلی به طایفه ی خودشون اهمیت میده از بین بچه هاش من شبیه طایفشون نیستم از نظر ظاهر و اخلاق برای همین زیاد فامیلای مادرم از من خوششون نمیاد معمولا منو تنها میذارن تحقیرم میکنن باهام حرف نمیزنن فوق العاده مغرورن فقط با خواهر و برادرهای بزرگترم خوبن ...چون بهشون شباهت بیشتری دارن (خودشون واضح این مسئله رو تا حالا چند بار گفتن ...)
فقط از بابت درد دل نوشتم ... شاید شما کمکی ازتون بر نیاد ...گاهی انقدر دلم میشکنه که احساس میکنم تو یه خلا بزرگ دارم دست و پا میزنم تو خلا حقارتی که مادرم گاهی بهم هدیه میکنه ...مدام باید اشک هایی رو از صورتم پلک کنم که مادر بهم هدیه کرده ...
خدایا ...چی میشد دیشب که تب و لرز داشتم مادرم بهم یه پتو میداد ؟ چی میشد وقتی مریضم به خاطر اینکه خوابش بهم میریزه بهم فحش نمیداد ؟؟؟؟
اخه تا کی بنویسم ...تا کی به شما هایی که درد منو ندارید بگم دردم چیه ...اخه به چه دردی میخوره این حرفا ؟
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)
- ۲۰۱۲ بازدید توسط ۱۴۸۹ نفر
- پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶ - ۱۸:۰۳