سلام
دخترم، اومدم در مورد یه تجربه شخصی بنویسم، البته از این دست تجربیات تو همین وبلاگ زیاد خوندم ولی خواستم تجربه خودم رو هم بنویسم.
راستش من زمانی که ۲۳ سالم بود و اواخر دوران کارشناسی بودم به صورت جدی احساس نیاز به ازدواج پیدا کردم ، البته قبلش هم غالبا خیال پردازی هایی در مورد ازدواج و همسر آینده داشتم ولی چون شرایط خانوادگیم مساعد نبود خیال پردازی ها در حد تخیل و آرزو بود ولی از این سن به بعد خیلی حالت جدی به خودش گرفت مخصوصاً که درسم داشت تموم می شد و من برنامه ای برای آینده نداشتم و حس بلاتکلیفی خیلی بدی داشتم، از طرفی هم خواستگارهایی که معرفی میشدن همگی به دلایلی نافرجام بودن، و این قضیه خیلی منو اذیت می کرد.
قبل ها خیال پردازی هایی که در مورد ازدواج داشتم همگی افراد تخیلی بودن که وجود خارجی نداشتن ولی از این سن شروع کردم به خیال بافی در مورد یه شخصی که وجود حقیقی داشت، تو دانشگاه دیده بودمش ولی هیچ شناختی از سن و رشته و کار و ... نداشتم، حتی وقتی میدیدمش حس خاصی بهش نداشتم ولی از بس از خواستگارها نا امید شده بودم و از اطرافیان حرف شنیده بودم دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که دهن همه رو ببنده و خستگی این مدت رو از تنم بیرون کنه.
از طرفی هم چند تا کتاب شهدایی عاشقانه مثل یادت باشه، قصه دلبری و ... و خونده بودم و مستندات زندگی همسران شهدا دیده بودم که اول عاشق شدن بعد ازدواج کردن، منم دوست داشتم زندگی ای مثل زندگی اون ها تجربه کنم، با خودم گفتم چطور شهید سیاهکالی و شهید محمدخانی اول عاشق شدن و بعد یه سری سختی ها کشیدن و در نهایت به عشق شون رسیدن پس منم می تونم منم می خوام عاشق بشم و عشق رو تجربه کنم.
شعرهای عاشقانه می خوندم و از همزاد پنداری با اون ها لذّت می بردم،چه کنم جوون بودم و کلم باد داشت دوست داشتم سختی های عشق رو بچشم و در نهایت از وصال لذّت ببرم.
شروع کردم به خیال پردازی های بیشتر در مورد این شخص شب و روز با رویای این شخص می گذشت، خوبی که داشت این بود که هر خواستگاری که می اومد و نافرجام بود دیگه اذیت نمیشدم و امید داشتم که قراره با شخص بهتری ازدواج کنم، یه مقطعی از زمان تصمیم گرفتم با واسطه یا بی واسطه این علاقه رو ابراز کنم ولی ترسیدم و منصرف شدم.
از طرفی به خودم گفتم اون شخص منو دیده و اگه تمایل داشته باشه خودش پیش قدم میشه، الآن حدود ۳ سال از اون زمان می گذره و من هنوز به اون شخص فکر می کنم، البته دیگه نه به اون صورت جدی، ولی به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم کاش مسیری که اومدم هیچ وقت نمیودم.
کاش قبل از توهم رفتن به سمت عشق با این وبلاگ آشنا می شدم و تجربیات بقیه رو می خوندم ولی حیف بهترین دوران جوونی و زندگی مو خرج یه عشق الکی نافرجام کردم من که نه شناختی از شخص داشتم نه تا حالا صداش رو شنیده بودم، نه باهاش حرفی زده بودم، افکارم رو بی خود درگیرش کردم.
از طرفی به خودم حق میدم چون واقعاً تحت فشار بودم و فکر کردن به عشق و آینده ای زیبا دلگرمم میکرد و از غصه ها نجاتم می داد از طرفی هم الآن نمی تونم از خیال این فرد جدا شم و به کس دیگه ای فکر کنم، هر خواستگاری که میاد حتی اگه عقلانی ۱۰۰ درصد هم متناسب باشیم و بهتر و مناسب تر از شخص مورد نظر باشه باز هم نمی تونم بهش فکر کنم و بهش حس و علاقه پیدا کنم.
مسیر خیلی اشتباهی رو طی کردم به خودم ظلم کردم کاش این تو هم عشق و عاشقی به سرم نمیزد و خودم رو دچار مخمصه نمی کردم. اگه همون زمان که احساس نیاز داشتم با یه مورد مناسب ازدواج می کردم، یا اگه اون قدر قوی بودم که زود از خواستگارها و اطرافیان خسته و نا امید نمی شدم، الآن گرفتار نبودم.
پدر و مادرها و جوون ها ازدواج رو سخت نگیرین آداب و رسومات غلط رو کنار بذارید، اگه بچه تون به کسی علاقه داره و فرد مناسبیه بذارید ازدواج کنن الکی با این تفکر که اول درسش تموم شه، یا سربازی بره یا کار پیدا کنه و پخته تر شه و ... احساسات و ذوق جوون ها رو کور نکنید، این حس و حال همیشگی نیست و بعد یه مدت سرد و خشک میشه. هر چقدر سن بالاتر میره ازدواج دشوارتر میشه و مسائل حاشیه ای بیشتری پیش میاد.
ان شاالله همه جوون ها خوشبخت بشن.
← عشق یک طرفه (۴۴ مطلب مشابه)
- ۲۹۶۷ بازدید توسط ۲۲۰۹ نفر
- يكشنبه ۴ دی ۰۱ - ۲۳:۵۷