پسری هستم که داشتم به خوبی زندگیم رو می کردم ؛ ورزشکار، اهل هنر، خوش لباس، وضع مالی نسبتاً خوب ، در محیط کار بسیار موفق به گونه ای که چند سال جزء پرسنل های برتر شرکت انتخاب شدم، کوه انگیزه بودم و در سلامتی کامل جسمی و روحی. ولی الآن چند ماهه که لااقل از نظر روحی ذهنم به هم ریخته ست. دلیلش هم چیزی نیست جز عشق!
موضوع اینه که من در محیط کار از یک دختری خوش می اومد ولی چون حدس می زدم که جوابش منفیه هیچ ابراز علاقه ای بهش نکردم و قصد چنین کاری رو هم نداشتم ولی یه مدّت متوجه شدم که ایشون هم به من توجه می کنه و بسیار با من صمیمی شده دائما از من تعریف می کنه و نظر من رو راجع به موضوعات مختلف می خواد و خاطرات روزمره ش رو برام تعریف می کنه و با من شوخی می کنه.
فکر نمی کردم که من سلیقه ش باشم ولی همه چیز نشون از علاقه ایشون به من می داد. من هم که علاقه اولیه به ایشون داشتم علاقه م بیشتر شد و جدی تر بهش فکر می کردم. در ابرها سیر می کردم و واقعا اون روزها حس بی نظیری داشتم و می خواستم بهش پیشنهاد بدم تا با هم جدی تر راجع به ازدواج صحبت کنیم.
ولی قبل اینکه پیشنهادی بهش بدم از یک روز متوجه شدم که دیگه با من سرد شده و فقط در حد سلام و کارهای روزانه با من صحبت می کنه و ضد حال بزرگی خوردم. من که در ابرها سیر می کردم وقتی با مخ خوردم زمین که فهیمدم با پسری در ارتباطه. این خانم میز کارش کنار میز من هست و هر تماسی که با اون پسر می گیره رو راحت متوجه می شم و بابتش از درون خیلی به هم می ریزم. این چیزی که من دارم می بینم اینه که با اون پسر هر روز رابطه ش جلو تر میره.
حالا من موندم و جنگ احساس و منطق. من موندم و واقعیت هایی که در وجودمه و جلوی چشمامه و اونقدر تلخه که نتونستم هضمش کنم!
شب ها می نشینم منطقی با خودم فکر می کنم که دخترهای جذاب زیادن و حال که این رفته یکی بهترش رو می شه پیدا کرد. به خودم می گم خیلی از مردم مشکلات و دغدغه های بزرگتری دارن ولی من درگیر دختری هستم که شاید مناسب من هم نباشه.
این که هر دختری حق انتخاب داره با هر کسی که دوست داره باشه و ایشون هم انتخاب خودش رو کرده و شاید من هم در مسیری قرار بگیرم که به نفعم باشه و این در آینده مشخص بشه. با خودم می گم که شاید 2-3 سال دیگه به این چیزی که ذهنم رو الآن درگیر کرده بخندم!
ولی همه این حرف های منطقی فقط تا صبح فردا دوام داره و صبح وقتی می بینمش حریف احساساتم نمی شم و دوباره به هم می ریزم! با شناختی که از خودم دارم می دونم اگه همکارم نبود و هر روز نمی دیدمش با این موضوع کنار می اومدم.
البته اینو هم بگم که با وجود اینکه فکرم شب و روز و لحظه به لحظه به شدت مشغوله و غمگینم ولی خوشبختانه هیچ کدوم از کارهام نظیر ورزش و هنر و بازدهی در محیط کار و رفتارم با دیگران از بین نرفته و مثل سابقه.
من خودم رو یک آدم قوی می دونستم ولی حالا فهمیدم که در قبال عشق چقدر نقطه ضعف دارم و ضعیفم!
حالا من دو مشکل بزرگ دارم اول اینکه چه طور یک شخصی که جلوی چشمم هست رو فراموش کنم و دوم اینکه چرا این قدر راحت منطقم در برابر احساسات شکست خورده؟
← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۳۴۲۳ بازدید توسط ۲۵۷۴ نفر
- جمعه ۲۴ شهریور ۰۲ - ۱۳:۳۵