سلام
میدونم مشکل من شاید تکراری باشه، اما از غصه زیاد و از شدت و ناراحتی و نا امیدی خوابم نبرد ، نوشتم تا سبک بشم. ببخشید که پراکنده نوشتم همه ذهنم و روحم درگیر هست بگذارید به حساب درد دل .
دختری 31 ساله هستم .
مثلا درس خون ، لیسانس ، ارشد و دکترا بی وقفه قبول شدم، روزانه دولتی دانشگاه خوب با کلی مقاله و استعداد درخشان و ... . دروان تحصیل با کار دانشجویی و وام و اینا گذر کردم ، رشته ام یک رشته آزمایشگاهی عملی سخت بود با استادهایی سخت گیرتر ، دو ساله با نمره عالی از پایان نامه دفاع کردم ، الان در شرایط سختی هستم سخت تر از گذشته .
گذشته ای که پر از جوانی بود اما لذتی نبردم از زندگی ، همیشه تنها بودم ، دستی نبود دستم رو بگیره ، شانه ای نبود تکیه گاه سختی هام باشه ، همیشه موقع دلتنگی تو اتاق خوابگاه زیر پتو بی صدا گریه میکردم ، جایی که تو خوابگاه یا آزمایشگاه همه یکی رو داشتن برای خودشون ، من یک دختر شهرستانی ساده بودم ، به خاطر اعتقاداتم درست زندگی کردم تا پیش وجدانم و خدای خودم سر بلند باشم، اما نتیجه اش شد تنهایی و ناامیدی سرکوب و نیازها . و در نهایت وضعیت فعلی ام که نه از وجود داشتن شغل شانس آوردم نه از داشتن همسر .
درک میکنم توقعی ندارم ، میدونم الان تورم بالاست وضعیت اقتصادی دست و پا پسرها رو بسته ، اما قبلش چی ، سال های قبل که اوضاع بهتر بود باز وضع من همین بود . اوضاع راکد ، همه دوستان و اطرافیانم به راحتی آب خوردن ازدواج کردن و رفتن ، حتی چندین بار ازدواج کردن و طلاق گرفتن و آخر هم دوباره ازدواج کردن اونم با پسر مجرد!
نگاه میکنم به صورتم زشتی در خودم نمیبینم، نقصی ندارم که برم عمل زیبایی کنم ، از تناسب صورت و اندام و سلامتیم خدا رو شاکرم اما چه فایده ؟
آخرین خواستگارم مال چهار سال قبل بود که تازه ایشونم با شرایط نامناسب، که همون اول منت گذاشت به خواست خانوادم اومدم و اعتماد به نفسم رو داغون کرد و با خاطره خیلی بدی تمام شد و بعد از اون دیگه خواستگار نداشتم .
در مورد شغل که قصه ام هفتاد خان رستمه ، چه رسد هفت خوان . وقتی دانشجو دکترا بودم برای بورسیه اقدام کردم که حداقل هم حقوق رو داشته باشم در حین تحصیل ، هم تضمین شغلی ، بعد اتمام تحصیل ، اما سر پارتی بازی کنسل شد هیچ اعتراض کردم بی فایده ، بعد دفاع ، مصاحبه هیات علمی رفتم ، یک دانشگاه دیگه تا پای تایید گزینش عقیدتی هم رفتم با کلی تعریف تمجید از مدیر گروه و اساتید ، اما دقیقه 90 عدم نیاز زدن که استادهای پیر باید بازنشسته بشن تا نیروی جوان بیاد، و پرونده همین طور موند تا هر وقت آقایان خواستن بازنشست بشن.
از طریق استادام با یک سازمان همکاری کردم ، مدتی که اونحا هم خیلی امید داشتم اما بازم نهایت گفتن بودجه نداریم ، با اینکه مجوز استخدام داریم! ( باید براشون الکی وقت میذاشتم و پروژه انجام میدادم ) .
چند وقت پیش آزمون استخدامی شرکت کردم ، دوباره تو مصاحبه تعریف و تمجید اما سر چند صدم نفر دوم نور چشمی که امتیاز کمتر داشت پذیرفته شد ! احساس میکنم شدم آزمایشگاه حکمت خداوند، انگار هر طوری شده به نحوی در همه موارد و زمینه ها ، در همه دوران جوانیم امتحان شدم، بیکاری ، تنهایی ، بی پولی ، سختی و ... .
گاهی به اعتقاداتم شک میکنم ، گاهی شک میکنم که اصلا خدایی هست ؟ و اگرم هست که قطعا منو فراموش کرده، اما باز یاد مرگ و قبر میفتم دوباره برمیگردم.
پدرم هر روز سر نماز دعا میکنه ، هم برای ازدواجم هم شغل ، قبل هر مصاحبه با دعا و ختم قرآن مادرم و دعاهای پدرم رفتم اما نمیدونم حکمت خدا چیه ؟
مگه نگفته دعای والدین در حق فرزند قبول میشه ؟ چطوریه که چند ساله نه دعاهای اونا جواب داده نه دعاها و مهم تر از همه تلاش های زیاد خودم ، تلاش هایی که در بهترین دوران جوانیم انجام دادم ، خون دل خوردم .
وضعیت الانم پاره وقت درس دادن تو دانشگاه هست ، با پاره حقوق ! که معلوم نیست روزی روزگاری رشته منو بخوان یا نه برای هیات علمی ، شهر هم کوچک تولید و صنعتی نداره مرتبط با رشته ام ، توی اجتماع هستم ، مجالس رو هم میرم ، اما بعدش افسردگی بیشتری میگیرم .
از اینکه هیچ حرف مشترکی ندارم با کسی، هم سن و سال هام و حتی کوچکترا درگیر شوهر و بچه و شغل ! با آب و تاب از وضعیت پیمانی یا استخدامی رسمی شون حرف میزنن ، از همسر از بچه، گاهی هم نیش و کنایه می شنوم، میرم تو گروه ها و دوستانم توی فضا مجازی باز دوباره همینه . خسته شدم ، میخوام دورم رو دیوار بکشم تا کسی رو نبینم ، تا زودتر تموم شه این زندگی و راحت شم .
- دیگه ازدواج هم اولویت چندمم باشه اما نیش و کنایه و نگاه سنگین اطرافیان فکرم رو درگیر میکنه.
افسرده ام خسته ام از این محیط بسته و خاله زنک. دوست دارم مهاجرت کنم خارج، چون شرایطش رو دارم ، و یا حداقل مهاجرت به شهر بزرگ یا شهر دانشگاهم ، اما وضعیت خانوادگی افتضاحه، بیماری والدین ، نگرانی شون از اینکه تنهایی بلایی سرم بیاد و اونا خودشون رو نبخشن ، گفتن ازدواج کردی هر جا خواستی برو اما وقتی خواستگار نیست آخه چطوری ؟
نگرانم این افسردگی الانم اون جا هم با من باشه و آخر سر حال دلم خوب نشه حتی با مهاجرت! روز و شبم در تردید و شک و نا امیدی میگذره . نمیدونم این چه سرنوشتی بود نصیبم شد.
دعام کنید خیلی نا امیدم
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۳۳ مطلب مشابه)
- ۲۷۸۵ بازدید توسط ۲۱۰۰ نفر
- يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷ - ۱۷:۰۶