سلام
من شهرزاد بیست سالمه. الان که دارم مینویسم باور کنید اشکام مثل بارون میباره. من حس ناپاکی میکنم. همش عذاب وجدان دارم. بخدا من دختر بدی نیستم و نبودم. راستش میخوام درد دلامو بگم تا سبک بشم.
من در گذشته دختری بسیار پاک و عاشق خدا بودم. بسیار مهربان بودم و دلسوز و احساسی. بسیار پاکدامن بودم و خیلی هم ساده بودم از گناهان روابط دختر پسر کاملا دور بودم.
کاملا دست نخورده و نا اشنا با دنیای پسران. خیلی پاک بودم احساس قشنگی داشتم از اون همه پاکی. الان فقط دارم غبطه میخورم بحال اون رروزام. تا سوم دبیرستان این وضع بود.
تا اینکه پسری بشدت بهم ابراز عشق کرد. منم بچه بودم و ساده. اولش اصلا توجه نمیکردم به هیچ وجه. از رد شدن کنارش حس شرم داشتم.
باورتون نمیشه تا یکسااااااال تمام همه روز سر راهم بود و یا مسیج های عاشقانه میفرستاد نمیدونم شمارمو از کجا اورده بود. خلاصه یکسال و نیم گذشت تا دلم سوخت.
من هیچ علاقه ای نداشتم فقط ازروی ترحم و دلم براش سوخت. فکر میکردم راست میگه که عشق چقد قشنگه.
میخواستم ببینم عشق چجوریه. این شد که نرم شدم و باهاش حرف زدم. باورش سخته ولی من تمام تنم میلرزید وقتی نزدیکش ایستاده بودم.
نمیدونم از شرم بود یا چیز دیگه ای ولی قلبم سریع میزد و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم خجالت میکشیدم.
تا کم کم بهتر شدم.خیلی حرفای عاشقانه ای میزد و من عاشق عشق شده بودم عاشق حس ناب عشق. من فکر میکردم اون دوسم داره. من باور کرده بودم. اعتماد کرده بودم.
چند ماه گذشت البته هنوز هم اون شرم تو وجودم بود. تا اینکه خواست ازم که باهام معاشقه کنه. اولین بار که میخواست منو ببوسه یکدفعه تنم لرزید یه لذت انی بود شاید برای اون هوس ولی بخدا من فکر میکردم این عشقه.
من هنوز هم نماز میخوندم .بعد از اون چند بار معاشقه داشتیم .ولی همیشه اون حس گناه همراهم بود. تا اینکه یک روز گفت میشه در یک مکان خلوت باشیم. من گفتم هرگز . چند بار و بارها اصرار کرد و میخواست در حدچند دقیقه در یک مکان خلوت با من کنارم باشه.
من میترسیدم ولی باور کرده بودم اون عاشقمه. شب قبلش خواب دیدم که یه ندایی بهم گفت شهرزاد تو پاکی تو نباید بری. روز بعدش وقتی خواست بیاد تو اون مکان خلوت تو راه تصادف کرد و نشد.
سه هفته بعد دوباره خواست اون بره اونجا و اینبار قفل در اونجا شکست و باز نشد. اینبار هم نتونستیم تنها باشیم.
بار سوم ناخوانده مهمون اومد خونه ما و من نتونستم برم. هر بار یک اتفاقی افتاد که مانع از خلوت ما شد.
بعدش سرقضیه ای باهاش قطع ارتباط کردم و بعدش اون گفت من دوستت نداشتم تو ساده بودی من فقط بخاطر خوشگلیت اومدم سمتت. و من شکستم که عشق اون دروغ بوده.
احساس پاکم از دست رفت. از اون به بعد همش عذاب وجدان دارم که چرا اون پسر و بوسیدم و چرا پاکیم رفت. بخدا من پاک بودم و الان الوده شدم. حس خیلی بدی دارم حس هرزگی . احساس میکنم ناپاکم.
گر چه همه هنوز منو به عنوان یک دختر پاک میدونن ولی در درون خودم همش حس نفرت از خود و دارم. بخداخیلی پشیمونم.ولی الان واقعاحس میکنم بزرگ شدم و عاقل.. دیگه راحت به کسی دل نمیبندم و دیگه ساده نیستم.
پسرا رو شناختم و خیلی تجربه دارم. از روحیات و رفتار پسرا. ولی حس الودگی دارم. شما نظر بدید لطفا .
ممنون
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)