سلام
25 سالمه با یه قیافه تقریبا خوب و از یه خانواده خوب و تحصیلکرده . میخوام داستان زندگیمو بهتون بگم تا شاید حرفاتون مرهم دردم باشه. سه سال پیش با پسری آشنا شدم که سه سال ازم بزرگتره. خودش چند بار اصرار کرد تا دوست شدیم . وقتی همه دخترا با دوست پسراشون پی خوشگذرونی و خرید و کافی شاپ بودن , این آقا دانشجو بود. خرجشو خودش میداد و مجبور بود کار کنه.
هی خستگی درس و کار, هی بی حوصلگیاش, هی ناراحتیش بابت بیکاری, هی مردود شدنا و اعصاب خردیاش.. بعد که درسش تموم شد سربازی شروع شد. هر روز عصبی, هر روز خسته, هر روز حرف از بی پولی , حرف از فرمانده های بداخلاق پادگان, حرف از نداشتن خونه, نداشتن کار , هر روز دلخوری...
فاصله دوستیمون و تموم شدن سربازی دقیقا سه سال شد. توو این سه سال احساس یه دوست دخترو نداشتم. حس یه همدم , یه شریک زندگی , یه همسر رو داشتم. چندین بار بهم گفت اگه تو نبودی این سختی ها رو تحمل نمیکردم , اگه تو نبودی انقدر با جدیت تلاش نمیکردم. اگه تو نبودی شاید درس رو ول میکردم .
میدونم دوسم داشت, شایدم مثل بعضی دخترا تصور کردم دوسم داشت, توو این سه سال قهر میکردیم و باز آشتی, دلم میشکست و زود میبخشیدم, خستگیاشو دیدمو درکش کردم و زیادی ناز نکردم براش , هیچوقت چیز زیادی ازش نخواستم.

↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) قطع رابطه با جنس مخالف (۷۴ مطلب مشابه) خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)