من از پسرهای یکی از فامیل دورمون خوشم میاد که هیچ روابط خانوادگیم نداریم، کلا آدم تو داری هستم از همون بچگی ازش خوشم می اومد تا الان که 23 سالمه، منم تو این مدت به احدی نگفته بودم غیر یکی از دوستان صمیمیم.
نمیدونم یه بار که از مهمونی اومده بودیم فردا صبحش که چشم هام رو باز کردم شنیدم مامانم داره به خواهرم میگه که به مامان پسره گفته من از پسرت خوشم میاد بیاد دخترم رو بگیره از این حرف ها، من اون لحظه دلم قنج رفت ولی از او روز بعد کلا روزگارم سیاه شده . یه لحظه م از فکرش بیرون نمیرم . عید رفتیم خونه شون، منم تا تونستم خجالت کشیدم نه تونستم بهش سلام بدم نه اینکه بهش نگاه کنم.
اون جا هم حرف افتاد سر نبودن کار این چیزها که دامادشون شروع کرد راجع به اینکه دیگه وقت زن گرفتنش  شده و اینا حرف زد منم تا تونستم عین لبو سرخ شدم. نمیدونم از قصد بود یا نه اونم هی میگفت که میترسه از ازدواج ، اون روز کلا خودش پذیرایی کرد حتی پیش دستی ها رو دوتا دوتا روهم میذاشت.


↓ موضوعات مرتبط ↓ :
خواستگاری دختر از پسر (۶۲ مطلب مشابه)