سلام
من یه دختره هفده ساله هستم، از وقتی چشم هام رو باز کردم خونه پدر باباییم بیشتر میرفتم، اما هی که بزرگتر شدم کلا سردی عمه ها رو نسبت به خودم درک کردم تا اینکه یه روز یکی از عمه ها به مادرم بی دلیل حرف ناشایست زد ....
اون جا بود که منم دیگه نسبت به عمه هام سرد شدم، اما بازم مادرم میخواست رابطه منو با خانواده پدریم خوب کنه، حتی من تا چند هفته از ترس همین عمه خونه پدربزرگم نمیرفتم، بله شاید مسخره به نظر بیاد ولی من اون موقع چون سنم کم بود یه ترسی تو دلم نسبت به این عمه اومده بود ...
هی بزرگتر که میشدم حسادت بعضی عمه ها رو نسبت به مامانم و خودم درک میکردم، از حرف هاشون و حرکات شون. این باعث میشد که من خونه ی پدربزرگم فقط هفته ای یک بار اونم همراه پدر و مادرم برم، همین الان هم همین جوریه، اگر پدر یا مادرم همراهم نباشه من اون جا تنها نمیرم فقط بخاطر رفتار سردشون.
شاید باورتون نشه، یکی از عمه هام اصلا با من و مادرم حرف نمیزنه و من اصلا باهاش هم کلام نمیشم به خاطر سردی کلامش و رفتارش، خودم دوست داشتم با عمه هام رابطه صمیمی تری ایجاد کنم ولی گویا اونا اصلا اینو دوست نداشتن. پدرم هم نسبت به بقیه عموها پشتوانه خوبی برای بعضی از عمه هام هست ....
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)