عرض سلام و ادب دارم خدمت همه شما عزیزان محترم!
امیدوارم از صحت کامل برخوردار بوده و در کانون گرم خانواده محترم تون باشین!
مه نویسنده پست 《به همکلاسیم علاقمندم》هستم. این پست سومم هست که با شما در میون می ذارم. راستش تو اون پست اولیم همه چیزها رو توضیح داده بودم. درباره همکلاسیم و شرایط مون و اینکه من اهل افغانستان هستم.
تو اون پست قبلی تصمیم بر این شده بود که کوشش و تلاش کنم و بهشون حِسم رو محترمانه بگم و نظر ایشون رو داشته باشم.
امّا الآن وضعیت جوری شده یا اینکه من فکر میکنم وضعیت جوریه که تصمیم گرفتم، نمی خوام بهشون ابداً چیزی بگم. برای اینکه الآن تو وضعیت کشور من که آینده ام معلوم نیست، خودم هم که خیلی هم خوشبخت نیستم، نمی خوام فکر یک نفر رو درگیر کنم و اون رو هم بدبختم کنم. ولی خیلی چیزها منو آزار میده، اینکه چرا این قدر بهم نزدیک شده بودیم؟!
کاش می دونستم وضعیت اینجوری میشه و من اصلاً بهشون خواسته یا ناخواسته ابداً نگاه نمیکردم.
من به عنوان یک جوان که فقط دو ترم مونده بود دانشگاه رو تموم کنم، آینده ام واقعاً غیر قابل پیش بینی شده! دانشگاهها تعطیل هست. اصلاً معلوم نیست کی باز میشن. کاش اون ها هم این احساس منو نداشتن.
تا جایی اطلاع گرفتم که ایشون هم همین حس منو دارن، از خود زبون ایشون نشنیدم ولی شنیدم و فهمیدم. یعنی به این مرحلهای رسیده که به احتمال قوی ایشون منتظرن که من بهشون ابراز علاقه کنم. امّا این وضعیت توی کشور من پیش اومد. واقعاً وضعیت سختیه! آینده هیچکس معلوم نیست، مخصوصاً جوانانی که تحصیل کرده اند!
من این تصمیم رو گرفتم《منتظر می مونم احتمالش هست که در کمتر از ۱ ماه دانشگاه شروع بشه، دانشگاه رو تموم میکنم. بعد میرم خارج و به ایشون هم هیچ چیز نمی گم. فقط ازشون فاصله می گیرم》، شاید ایران رفتم بعد هم ترکیه!
شاید اون جا تونستم شغل و وضعیت مناسب خودم هم رو پیدا کردم. انگلیسی و کار با کامپیوترم خوبه! ولی کاش این لیسانس مهندسی کامپیوترم رو بگیرم. آخه فقط دو ترم مونده بوده!!!
ولی خیلی چیزها از درون آرامم نمی ذاره. چرا باید این طور میشد؟! من فقط میخواستم تو کشور خودمون تحصیل کنم، کار کنم اون طور که مجاز بود و دلم میخواست زندگی کنم ولی همه چیز برعکس شد!
کاش از اول می دونستم این طور میشه، اصلاً بهشون نگاه نمیکردم، کمک شون نمیکردم، بهشون نزدیک نمیشدم. اجازه نمیدادم نزدیک بهم شیم. می دونم که اون ها هم بهم علاقه دارن. ولی فقط مونده که بهم اعتراف کنیم! ولی من و خیلی از جوانای کشورم نمی تونیم چنین اعترافی بکنیم! چون واقعاً نمی خوام یک شخص دیگه رو هم بدبخت کنم!، خیلی چیزها رو فقط به زبون توضیح می دیم ولی به نظرم خیلی سختتر از این چیزاست.
فقط دلخوشی من اینه که "خدا هم اینها رو داره می بینه! " واقعاً نمی دونم چه کار کنم. اگه بهشون بگم، نمی دونم اون ها چی میگن، اصلاً اگه خودم رو جای اون ها قرار بدم. نمی دونم چه جواب میدم. یک جوان با آینده نامعلوم! اگه نگم، مطمئن مطمئنم این حس تا آخر باهامه!!! من از خودم هم مطمئنم؛ که می تونم با نام شون یا اصلاً فکرشون زندگی کنم.
ولی وقتی به اون ها فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم، نمیخواستم وضعیت کشورم این طور بشه ولی دست من نبود!!! شاید یخ روزی ازدواج کنم چون سنت پیامبره ولی اون حس قبلی من به ایشون همیشه از ۱۰۰ درصد قلبم؛ ۱۰ درصد ش رو به خودش اختصاص میده!
شاید طالبان راست میگن اینکه میگن باید دختر و پسر نباید تو یه کلاس درس بخونن. برای اینکه نتیجه این نشه که من ناخواسته گرفتارش شدم!.
این رو واقعاً میگم "من مهم نیستم. اگه درد بکشم، اگه غم کل قلبم رو فرا بگیره، اگه واقعاً ازدواج نکنم، اصلاً اگه هیچ شم.. ولی نمی تونم جواب اون دل شکسته یک بنده خدا رو بدم... یک روزی جلوی خدا چه جوابش رو بدم؟ "
همیشه آرزوم این بوده که به خاطر من کسی رنج نبینه حتی یک مورچه! ولی فعلاً وضعیت برعکس شده! می دونم اون ها هم به من علاقه دارن منم بهشون ولی تا الآن به همدیگه نگفتیم. تو این وضعیت که من قرار دارم، میگم نگم بهتره! چون اگه بگم هیچ چیز تغییر نمی کنه! فقط فکر اون ها مغشوش میشه. چون اینجا توی کشور خودم آیندهای ندارم. اگه خارج برم، نمی دونم کی اوضاع درست میشه؟ کی می تونم برگردم؟! اصلاً هیچ چیزش رو نمی دونم؟! ولی میگم باز هم الله مهربونه!
من که همیشه دعا میکنم. مطمئنم یک روزی جوابمه میده ولی امتحاناش واقعاً سخت به نظر می رسه...! نمی دونم از شما چی می خوام. اینکه نصیحتم کنید! اینکه دلداریم بدید! یا اینکه تصمیم رو عوض کنید! ولی به شماها آرزوی خوشبختی دارم!
موفق باشید!
← رفتارشناسی دختران برای ازدواج (۶۰۴ مطلب مشابه) ← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۱۲۹۳ بازدید توسط ۹۵۸ نفر
- دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰ - ۲۰:۰۵