سلام دوستان خوب من، امیدوارم حالتان خوب باشد و مثل من هر روز ابر سیاه ناامیدی مانع از تابش خورشید امید به زندگی تان نشود.
خدا میداند هم اکنون که مشغول نوشتن این متن هستم و همچنین روزهای مدیدی که چندین سال است پشت سر میگذارم، عاری از هر گونه شور و شعف جوانی بوده است، میگویند بهترین سالها برای هر کس 20 تا 30 سالگی آن شخص میباشد، امّا من تا کنون که در آستانه 27 سالگی هستم، جز رنج و محنت سهمی از سرنوشت نداشته ام.
عنوان: این آتش عشق تا کی باید مرا بسوزاند؟
حدود 3.5 سال پیش وقتی زندگی خودرا مثل غمزده ها که هیچ نور شادی به زندگی آنها نمی تابد، دیدم، اندیشیدم که جای چه چیز یا چه کسی در زندگی من خالی است که به چنین حالی دچار گشته ام، دریافتم آن جای خالی متعلق به همسرم است که باید در این سن کنارم باشد ونیست..
در آن هنگام من 23 ساله بودم. در پی تصمیم خود ابتدا از دانشگاه محل تحصیلم شروع کرده و به جستجو پرداختم، با تعدادی ار افراد از طریق خودم، وساطت دوستان، موسسههای ازدواج حضوری و مجازی و فامیل در این باره صحبت کرده امّا با هیچکدام به توافق نرسیدم، نه اینکه من آدم مشکل پسندی باشم، نه؛ گویی هنوز زمان ازدواج من از نظر خدا نرسیده و کسی را که او باید سر راه من قرار می داده، تاکنون قرار نداده است.
امّا همین مشکل برای من که انسان مقیدی هستم و آتش احساسات به شدت درونم شعله میکشد و جان و جسمم را مثل شمع آب میکند، فرصت زندگی را مدت هاست از من گرفته است. طوری که از انجام سادهترین کارهای خود در این مدت عاجز بوده ام؛ دوره ارشدم 3 سال را دارد تمام میکند و من هنوز فارغ نشده ام، گواهینامه خود را که 3 سال پیش ثبت نام کرده ام هنوز امتحان شهری را حتی یک بار نداده ام و...
خلاصه در این مدت مانند اتومبیلی که بدون بنزین حرکت نمیکند، من هم بدون شور عشق انگیزهای برای انجام هیچ کاری برایم باقی نمانده است. شاید بگویید اراده من ضعیف است، شاید بگویید زیادی روی این قضیه مانور میدهم، امّا برای قضاوت در مورد هر شخص باید شرایط او را تجربه کنی و بعد قضاوت کنی. در مورد من هم باید سن و سال من را داشته باشی، مقید باشی و احساساتت به وسعت احساسات من باشد وتازه بقیه مشکلاتم اعم از خانوادگی و... هم که کم نیستند را داشته باشی وبعد در مورد من قضاوت کنی، پس من را قضاوت نکنید دوستان...
نمی دانم چه کار کنم، بارها شده که تصمیم به خودکشی گرفته ام امّا به خاطر اعتقاداتم مجدداً راه تازه ای در پیش گرفته ام امّا آخر مگر کاسهی صبر یک انسان چقدر ظرفیت دارد، نگرانم از اینکه بلاخره روزی این کاسه پر شود و من حسرت به دل را به دوزخ ببرد، منی که از خدای بخشنده چیز زیادی نخواستم فقط دو خواسته از او داشتم؛
یکی اینکه همسری نصیبم کند تا عشق لایتناهی و جودم را نثارش کنم و در کنارش به آرامش برسم
و دیگر آنکه بستری فراهم کند تا به آرزوی خود که بازیگری در عرصهی سینما میباشد، برسم.
آرزوی دوم را نه برای شهرت و پول بلکه به خاطر عشقی که با ذره و جودم به این کار دارم، میخواهم. در این مورد قدمهایی نیز برداشته و تقریباً دو اجرا در سطح تئاتر داشته ام که تحسین داوران را نسبت به عملکرد خویش شاهد بوده ام. با این همه من هر چقدر خوب باشم طبق چیزی که شنیده ام ومیبینم بدون پول وپارتی نمیتوانم در آسمان هنر دیده شوم که به لطف خدا من از هیچکدام بهرهای نبرده ام...
این عمده افکار تشویش کننده ذهن من بود که همواره چون ماری خاطرات من را نیش می زنند...
من به تازگی با این وبلاگ آشنا شده، بر آن شدم چکیده ای از حال و هوای زندگی پر از درد ورنج خودم را بنویسم تا از نظرات ارزشمند شما دوستان بهره مند شوم. به نظر شما برایم میسر خواهد شد که به هر دو آرزوی خود برسم؟ امید که نظرات شما دوستان عزیز و خوش قلبم مانند مشعل هدایتگری تاریکی های ذهن من را پرنور کنند...
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۱۵۳۵ بازدید توسط ۱۲۲۵ نفر
- جمعه ۱۹ شهریور ۰۰ - ۲۱:۴۱