خانواده برتر

خودمو ک بادهه نودیا مقایسه میکنم ب این نتیجه میرسم ک اصن عقل نداشتم درمقایسه بااینا،،من جلوی پنکه ها هامیکردم و یه ادامس اگه بهم میدادن تماااااام اطلاعات فوق سری خانواده رو لومیدادم وتازه هروقت میگفتن چن سالته بادست میشمردم Ooبه سس مایونز میگفتم ماست خارجی!!!به چای زعفرون میگفتم چایی خارجی!!!به نوشابم میگفتم شربت خارجی!!!خخخ نمیدونم چرا

بچه بودم سیزده بدر رفته بودیم باغ،یکی ازخاله هام تازه ازدواج کرده بود و فامیلای ,شوهرشم دعوت کرده بودیم،اونا خیلی افاده ای وفیس فیسی بودن،هرچی میدیدن میگفتن این چیه یه ذره خاک بهشون میخوردعصبانی میشدن ،منم توعالم بچگی تصمیم گرفتم اونارو خودمونی کنم وازاون حالت دربیارم, رفتم ازاستخر باغ چنتا قورباغه گرفتم ورها کردم بینشون.....زنا جیغ میزدن وفرارمیکردن...خخخخ 

هنوزم نمیدونم چرا اینکارو کردم. ^ _  ^  

پسرخاله کوچیکم تازه بوسیدن رو یاد گرفته بود،یه روز هرچی التماسش کردم ک ابجی رو ببوس نبوسید،عصر بردمش پارک،وسط بازی یه دخترو انداخت ،دختره رو ک مامانش بلند کرد ایشون رفت بوسیدش.! گفتم امیرجان پس چرا منو نمیبوسی!؟ جلوی مامان دختره برگشت بمن گفت چون تو زشتی....

من دیگه اون ادم سابق نشدم!!!!!

اخه این چه حرفی بود پسر...؟ حالا بخدا زشت نیستما...

من خودم که بچه بودم علاقه زیادی به بوس کردن داشتم، میومدم هرکی رو که میدیم میبوسیدم😂😂😂ایییی خداااا 

یا از این کفش جغجغیا میپوشیدم، بعد میومدم با پام راه میرفتم، بابام میگفت عزیزم چرا درست راه نمیری؟ منم میگفتم زشتهههههه😂😂😂😂😂😂😂

یه بارم یه خانومی اومد خواهرمو برد پیش شوهرش و اونو به شوهرش نشون داد، خودشون بچه نداشتن، خواهرم یه بچه ساکت و خوشگلی بود، مامانم تقریبا اون موقع سکته کرد 🤣🤣🤣

مامانم میگه وقتی نوزاد بودی، میخواستم بت قرص بدم، یادم نیس کدوم بود، بعدش پرید تو گلوم، مامانم خودشو کششششت😂😂😂😂 بچه که بودم انرژی داشتم در حد چی! میرفتیم کوه، منم هی از کوه میومدم بالا و پایین

مروان الشقب منم مثل شما از این دهه هشتاد نودیا زخم خوردم😂

یعنی تخریب شخصیتیاا

خب من به نسبت دخترای فامیل شاید بشه گفت کمی قد بلند ترم ولی خدا شاهده جز قد نرمالا محسوب میشم😂 و همین مورد باعث شد تا یکی از اقوام دهه نودیمون برگرده به مامانش بگه ، مامان چرا فلانی مثل خمیر درازه!!!😂

یکبارم گویا وقتی من بچه بویم در مراسم خواستگاری عمه گرام حماسه آفریدم ، موقعی که عروس و داماد رفتن تا با هم حرف بزنن منم باهاشون رفتم و با پرحرفیام کلا نذاشتم اونا حرف بزنن تازه بهشون میوه اینام تعارف میکردم😐😬

کلا مادرم تعریف میکنه وقتی مهمونی مراسمی چیزی میرفتن باید از قبلش کلی استرس منو میکشیدن !فرقی نمیکرد مهمونی رسمی میرفتیم یا نه ، آبرو نگه نمیداشتم کلا😁

یبارم تو همین مهمونی های خیلی رسمی ، یهو غیب شدم! و بعد از کلی جست و جوی فراوان منو وسط حبوبات هاشون تو کابینت پیدا کردن😂

کلا حماسه های من درطول تاریخ الان زبانزده فامیله ، دیگه نمیخوام از اون تیپ خز و مزخرف و رقصای مزخرف ترش تو مهمونی ها و عروسی ها چیزی بگم😲

یه خواهر زاده دارم ،  خیلی شیطون و سرزبون داره!

همیشه لباس عروسش میپوشه  خیلی دوستش داره لباسشو باهاش بازی میکنه . با دوستاش خاله بازی میکنه.

یه بار خواستم سربسرش بزارم .لباس عروسش ندادم بهش گفتم نمیزارم عروس بشی و فلان😂 کلی اذیتش کردم جاتون خالی اونم حرص میییخورد😤😝

آخر سری میدونین برگشت چی بهم گفت؟ 

یه بچه ۴ ساله با حالت تعجب بهم گف :  

خاله جان ، کی بیاد تورو بگیره!!! 😂چیکار کنیم  خاله ؛ هیشکی میاد تورو بگیره!؟؟!😂😂😂

اینم از هیولای ۴ ساله  دهه نودی که منه دهه هفتادی ۲۰ ساله را مورد تمسخر قرار داد😂😂😂😂

یه روز پسرم از مدرسه برگشت تا منو دید گفت امروز تو مدرسه به بچه یتیما اسپینر هدیه دادن من باید بابامو بکشم😂😂 میخاد باباشو بخاطر یه اسپینر بکشه😂 جالب اینجاست که خودش اسپینر داره😂 

یه بندخدایی تعریف میکرد خواستگار اومده بوده براش همه نشسته بودن و بحث کاملا جدی یهو برق میره..بعد از چند دقیقه وقتی برق میاد میبینن خواهر زادش که کوچولو بوده یه عالمه شیرینی توی دهنش و دستاشه همه داشتن با تعجب بچه رو نگاه میکردن یهو بچه هول شده نگاه کرده به مامانش با حالت گریه گفته ماماااان کی اینارو گذاشته دهن من :)))

بچه که بودم یه بار مهمون خونه عمه ام بودیم، من یه رفتاری کردم که مامانم ناراحت شد و جلو عمه اینام گفت: چرا این کار رو کردی؟بی ادب.

منم برگشتم با پررویی گفتم: از تربیت خودته.

اصلا الان که بهش فکر میکنم شاخ درمیارم که چقدر بی ادب بودم که به مامانم چنین حرفی زدم.

تازه اون موقع از بس عمه ام خوشش اومد و تشویقم کرد فکر کردم چه حرف خوبی رو گفتم.

ولی بعدا که یکم بزرگتر شدم، فهمیدم عمه ام به خاطر یه سری سوء تفاهما که با مامانم داشت، کار من رو تایید کرد.

پسرخالم  ازماکارونی شکلی بدش میاد،مثلا این پاپیونیا. نمیخوره کلا. حالا یه بارمیرن جایی مهمونی خانم صاحب خونه عصرونه براشون سالادماکارونی میاره،پسرخاله منم خوشش میادویه عالمه میخوره بعدم بلند میشه جلوی همه میگه：ماااااماااااان دیدی چقدددد ماکارونی خوررردمممممم وبا انرژی هی میدوهه این طرف اونطرف میگه ماکارونی خوردم....

خالم میگفت بایه متأثری خواصی نگاش میکردن انگار من تاحالا ماکارونی بهش ندادم...میگف کلی خجالت کشیدم وتوضیح دادم این چون سالاد بوده خورده واگه میپختید لبم نمیزد..خخخخ

یه بارم کوچیک بودم مامانم منو میبره مهد محل کارش، اونجا یه پسری بودبنام مرتضی. این اقامرتضی مداد رنگی منو برمیداره ومنم برای لجش کاسه ماستم رو میریزم رو سرش ومرتضی ماستی میشه وبعدم گویا من من میرم یه گوشه وتوخودم دستشویی شماره۱میکنم Oo خخخ مرتضی هرجا هستی حلال کن. مامانم میگه مامان مرتضی وقتی ماستی دیدتش گریه کرده...خخخ

 یه بارم میگن توبهداشت خواستن،واکسنم بزنن وهرچی به من میگفتن من جوابشونو نمیدادم.خانمه ب مادرم میگه وای خانم فلانی بابچه کارکن زبونش وابشه واینا ک یهو من برمیگردم بهش میگم：زبون دارم خیلی هم دارم ،جوابت ندادم چون بهم نگفتی فلانی(خانوم( …… ، بیچاره فقط اسم کوچیکمو میگفته.خخ  دانشجو ک بودم توبازاردیدیمش وقتی فهمیدرفتم حقوق پنج مین میخندید ،میگف ازهمون روز معلوم بود....خخخخ

قدیما مثل الان نبود.همسایه ها درحیاطشون رو قفل نمیکردن وروهم میزاشتن ،خیلی هم ترددمیکردن ب خونه هم ودیگ در نمیزدن ،اگه دیگ همسایه ها فامیل بودن یااینکه غریبه بودن اماباهم راحت میبودن که دیگ اصلا عیبی نداشت ویهو سرتو بلندمیکردی تا زن همسایه توخونس.یادش بخیر.یه همسایه داشتیم ک فامیل میشد ویه اقای نظامی خشک هم بود ومن بادختراش بازی میکردم،اینایه حیاط داشتن ک کلا باغ بود ومنم عاشق گل وگیاه.بنده خدا یه روز سه ظهر ازسرکارمیاد میبینه تو گل وبوته ها ودرختا صدای خش خش میاد،فک میکنه،ماری چیزیه ،میاد تا منم.... منم باخیال راحت بهش میگم إ سلام عموفلانی تویی؟ نگران نباش منم برو راحت بخواب...^  _  ^  حالا تصور کنید چه راحتم بهش گفتم برو بخواب..... 

قدیما اصلا دنیا اینشکلی نبود، جالبه هروقت از روز دلم میخواست مستقیم میرفتم توحیاط همسایه ها بازی یا بچه های اونا میومدن. 

به همگی دوستان：واقعا مرسی بچه ها،خیلی باحال بودین همگی واقعا حالم خوب شد

اره یادش بخیر قبلنا واقعا خیلی از الان بهتر بود از تمام سالای زندگیم فقط کودکیامو دوست دارم و ارزومه برگردم به اون روزا.. جایی که من زندگی میکردم نه روستا بود و نه شهر یچیزی بین این دو، ...منطقه ی کوچیکی بود دویست سیصدتا خونه،  منم تو بچگیم توی همه ی این خونه ها رفتم و خوردمو بازی کردم ، همه بچه ها اینجوری بودیم که وقت بازیمون به پنجاه نفر هم میرسیدیم دور هم کلی بازی میکردیم

الان زمونه چقد فرق کرده با اون روزا

اره سمیراجان واقعا هم همینطوره.دوران کودکی ماخیلی خوب بود،چقدر حیف ک هرگز دنیا اون صفا وصمیمیت رو دیگ درک نخواهد کرد. حتی عروسی هارو از ظهرو بعدازظهرمیرفتیم.عید ها بالغ برچندین جعبه شیرینی تموم میشد واحترامان خانوادگی بیشتر بود.   من نیز باتمام وجود دوست دارم برگردم ب کودکی وهمیشه منتظر روزی هستم ک در سرای جاوید،باگذشتگان ملاقات کنم دوباره.  گاهی اوقات تعریف ک میکنم وبخودم میام میبینم اکثرشخصیت های تعریفم دیگه دراین دنیا نیستند...

۵ سالم بود که واسه آبجیم خواستگار اومده بود...

پسره پولدار بود ولی از فامیل بود

منم برگشتم جلو همه ، رفتم جلو پسره بلند گفتم که ما فقط به خاطر پولات قبولت کردیم وگرنه من ک راضی نیستم😂😂😂

خلاصه خانوادم آب شدن از خجالت😂پسره هم که الان دامادمونه خخخ گف فردا برات بستنی میخرم میارم کوچولو😂

هنوز حیرونن که من فقط ۵ سالم بود که چرا همچین حرفی زدم جلو جمع تو جلسه خواستگاری

تازه پیله هم بودم که من راضی نیسم😂حالا فرض کنین ، راضی نبودنِ منِ ۵ ساله  رو...

کی خطی از من میخونه خخخ

بله برون دختر عمم بود عمه ی ما هم ذوق زده بود که داماد دار شده بود به خانواده ی داماد و خانواده ی خودش و شوهرش شب بله برون یه شام مفصل داد بعد ما سفره رو که انداختیم بچه ی سه چهار ساله ی فامیل شوهر عمم کبابا رو که دید ذوق زده شد شروع کرد با ذوق جیغ زدن و هی داد میزد مامان کبااااااابه مامان کباااااابه یعنی سکوت مطلق شده بود همه داشتن به ذوق و جیغ و کباب کباب گفتن این بچه نگاه میکردن سرشونو انداخته بودن پایین ریز ریز میخندیدن مامان بچه هم از خجالت سرخ شده بود هی ریز لب می‌گفت آبروم رفت حالا مردم فکر میکنن این بچه تا حالا کباب نخورده بیچاره هی به بچه می‌گفت باشه مامان جان بشین بخور باز بچه ول کن نبود هی با ذوق دااااد میزد وااای کبااااب آخ جون کباااااب حالا خانوم ها طبقه ی پایین بودن آقایون بالا رفته بود لب پله ها وایساده بود داد میزد بابا کباااااااب دامادم اومده بود پایین از دختر عمم یه چیزی بپرسه اینو پایین پله دید ترکید از خنده عمه ی ما هم میخواست کلاس بذاره جلوی فامیل داماد از راه رسیده کارد می‌زدی خونش در نمیومد که چرا این طوری می‌کنه این بچه 

بیچاره اشک زنه در اومده بود عمه ی منم پیش فامیلای غریبه ی داماد معذب شده بود از اون زن های کمی افاده ای هم هست هی حرص میخورد می‌گفت جاری منو میبینی؟ آبرو برام نذاشت بچش عین نخورده ها میمونه فکر کنم به عمد به بچش گفته این کارا رو کنه آبروی منو ببره منم گفتم بیخیال عمه بچس ذوق کرده البته خودم داشتم میترکیدم از خنده ولی عمم انقدر قاطی کرده بود جرئت نداشتم بخندم دختر عمم می‌گفت یعنی مامانم دلش میخواد جاری و همه ی متعلقات رو از خونه پرت کنه بیرون تو نگاه مامانم به زن عموم   یه این چیه زاییدی خاصی میبینم منم قرمز شده بودم به زور سعی میکردم نخندم. بعد بچه ول کن نبود هی سر سفره می‌گفت وااااای مامانی اون چیه زنه می‌گفت ماست بادمجونه مامان جان غذاتو بخور هی این چیه اون چیه کرد آخر سر زنه دید بچه بی خیال نمیشه گفت بیا برو پیش بابات آخرم بچه رو فرستاد بالا پیش باباش.کلا بچه ها فشار آدمو میندازن رسوا می‌کنن آدمو وقتی غریبه هست.

یه دوستی هم دارم خانواده ی شوهرش از اون ایراد گیرها هستن مثلا امکان نداره غذا درست کنی یه ایرادی نگیرن جدا از ایراد گیر بودن و پر توقع بودن و تجملاتی بودنشون وسواس شدید هم به تمیزی دارن دوستم می‌گفت صبح تا شب در حال گرد گیری و تمیز کردنم بعدش شوهرم میاد دوباره شروع می‌کنه به گرد گیری و تمیز کاری هی غر میزنه از وقتی با این خانواده ازدواج کردم شدم کوزت.بعد یه پسر دو ساله داره پسره هم شده عین خانواده ی باباش یه بار دوستم مهمونی دعوت بود می‌گفت کاش بخوابه بچم به خدا می‌دونم میاد آبرومو میبره منم رودروایسی دارم جلو اینا از الان استرس گرفتم فرداش از مهمونی برگشت گفتم چه خبر گفت هیچی حیثیت برای من نذاشت اول که رفتیم مهمونی پاشده رفته یه سوراخ سمبه پیدا کرده داد میزنه مامان اینجای خونشون گرد داره تمیز نکردن منم فشارم افتاده رفتم بلندش کردم نشوندن رو پام گفتم بیا میوه بخور مامان جان. بعدش سر شام تا سفره انداختن داد میزنه میگه اه چه بوی گندی میده غذاها پاشده رفته سکوت شده جو سنگین شده آب شدم رفتم تو زمین. چند ساعت بعدش رفته دستشویی داد میزنه با صدای بلند مامااااان یه عالمه پی پی کردم همه زدن زیر خنده آقا انگار عصر هنری خلق کرده که با افتخار اعلام می‌کنه آخر شبم تیر خلاص رو به من زد داشت با بچه ی فامیل دنبال بازی میکرد افتاد زمین یه صدای مهیب ازش در اومد دوباره سکوت شد منم دیگه گفتم پاشیم بریم بابا خدا می‌دونه شیرین کاریه بعدی چی باشه اینا رو با طنز تعریف میکرد منم از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف دلم واسه دوستم سوخته بود آخه خودش خیلی همیشه ادعای با کلاسی و فرهیختگی داشت حالا بچش گوشت تنش رو می‌ریخت با رسوایی هاش.به هر حال بچه در کودکی آینه ی تمام نمای پدر یا مادرشه.

آخرین خاطره

این یکی یه کم منشوریه ولی به نظرم گفتنش خالی از لطف نباشه چون جنبه ی آموزشی داره.

یه دفعه یکی از فامیلا مهمون داشت شب بعد ما رفته بودیم از صبح اونجا بعد زنه به خواهرش گفت میشه پسرمو تو ببری حموم من وقت نمیکنم دیگه اینم کثیفه هیچی دیگه بیچاره خواهرش پا شد بچه ی خواهرشو بغل کرد برد حموم رو حساب اینکه بچه دو سالشه نمی‌فهمه لباساشم در آورده بود.شبش مرد و زن نشسته بودیم تعدادمونم زیاد بود یه دفعه بچه ی تخس برگشت با صدای بلند داد زد بابا راستی یه چیز جالب بگم سینه های خالم خیلی بزرگه مامانم اصلا سینه نداره.وااای یعنی منفجر شد سالن داداش خودم که شونه هاش می‌لرزید از خنده منم هی میگفتم کوفت نخند از اون طرف بابای بچه کل صورتش سرخ شده بود مامان بچه با سینی چایی وسط پذیرایی خشک شده بود خاله ی بچه سرشو انداخته بود پایین شوهر خاله ی بچه هم عصبانی شده بود غیرتی هم شده بود عین شمر نگاه میکرد به زنش‌.هم خنده دار بود شدید هم ناراحت کننده.

بچه که بودم فک میکردم پسر دوست بابام شوهرمه خخ جالب اینه من ۷ سالم بود اون ۸ یا نه ...بعد ی روز اومده بود خونمون با مامانش اینا بعد بازی میکردیم موقع بازی این جواربشو دراورد و جاش گذاشت ...منم بعد رفتنش رفتم حموم شروع کردن به شستن جواراباش 😂😂 هیچ وقتم اینکارو نکرده بودم واسه خودمم بعد مامانم گفت داری چی کار میکنی؟! گفتم دارم جورابای شوهرمو میشورم😂😂😂

وای سیلور مووووون دمت گرم ابجی کلللی خندیدم.   چه زن مهربونی خخخخخ

حالا خدایی شوهرکنی جوراباشو میشوری؟؟؟خخخ

دختر خالم ی دختر ۸ساله داشت ک پسرشو بدنیا اورد...خالم تعریف میکنه ، دختره میره دیدن مامانش ، بعد مامانش از سختی های زایمان و این چیزا واسه اطرافیانش حرف میزده ...بعد دختره برگشته گفته واییی مامان خوشبحالت تو بچه هاتو آوردی حالا من چی کار کنم سختم میشه😂😂

یبارم کلاس پنجم من و دوستم مبصر کلاس اولا بودیم اون موقع ها جومونگ میداد خخ یبار رفتیم سر کلاسشون دیدیم همه دارن گریه میکنن ، ولی یکیشون ساکته گفتیم بچه ها چی شده ؟ یکیشون گفت سارا گفته من زن جومونگم پس ما چییی😂😂 عررر میزدن .

و آخری

خواهرم کلاس سوم بود یکی از هم کلاسی هاش به اون یکی هم کلاسیاش گفته بود فلانی بزرگ شدم میخوام با بابات عروسی کنم😂😅👍

اماان از دست این بچه ها

یکی دیگ یادم اومد

 ۹ سالم بود کلاس زبانمون مختلط بود خخ بعد این پسرا قدشون از ما بلند تر بود پررو ها میرفتن ردیف جلو رو هم میگرفتن ...یکیشونم بود اسمش امیر حسین بود من و اون دشمن خونی هم بودیم😂

یبار ی جامدادی خوشگل خریده بودم خانوممون گفت فلانی چه قشنگ جامدادیت ببینمش ...منم این صندلی جلوم بود زورم میومد بگم اینو به خانوم نشون بده ی دفعه نمیدونم چم شد جامدادی رو پرتاب کردم😂😂 بست خورد تو سر یکی از پسرا ک اتفاقا خیلی هم پسر مظلومی بور بچه خوبی بود ...بچه بودم ولی خیلی خجالت کشیدم ...اونم بنده خدا بدون حرف دادش دست معلممون...بعضی پسرا از همون بچگی با شخصیتن ...حامد عزیز هر جا هستی حلالمون کن😂😅👍

مروان الشقب

مرسی عزیزم 😁🙏

راستش فک میکنم ماشین لباس شویی گزینه بهتری باشه ...همون یبارم بودا گفتم تابحال از اینکارا نکرده بودم الانم ماشین لباس شویی زحمتشو میکشه😅😂👍

وای اسم جومونگ اومد من یاد یانگوم افتادم...بچه ک بودم یانگوم پخش میشد.ماتوخونه پرده وملافه میپیچیدیم ب خودمونو با قلاب بافتنی هم موهامونوتزیین میکردیم ویه عالمه یانگوم بازی میکردیک.خخخ   بعد عصرمیرفتیم توکوچه یانگوم بازی پیشرفته میکردیم،،هرکس یه چیزی ازخونه کش میرفت میاورد.یکی پیاز یکی گوجه یکی روغن یکی سیب زمینی وپسراهم میشدن مسؤل اتیش روشن کردن وشروع میکردیم مث یانگوم اشپزی میکردیم.اوناهم وای میسادن بالاسرمون برنده رواعلام کنن!!!!!!   اخرشم همه چیو نپخته میخوردیم.....)))))

چه دورانی بود