سلام و خسته نباشید
راستش بیشتر در مورد عقایدم حرف زدم که توی همین یه پست نمیگنجه بعدا مطرح میکنم ( که خودم تصمیم بگیرم عقایدمو تصحیح یا کاملشون کنم ) .
من یه دختر 18 ساله هستم. علاوه بر اینکه خیلی آروم و ساکتم اما در کنار دوستای صمیمی و گه گاهی مادرم بی نهایت شیطون میشم. افکار مردم در مورد خودم اصلا برام اهمیتی نداره و میدونم قضاوت فقط در حد فرهنگ و میزان مطالعشون محدود میشه ( که خیلی کمه ) .
با این وجود خسته شدم. از نگاه های مردم بدم میاد. اگر در کنار دوستام باشم و بخندم هیچ چیزی برام اهمیت نداره و فقط به فکر شاد بودن خودمم اما یک لحظه با حرف هایی که زده میشه یا نگاهی که میکنن تمام لذتم از بین میره .
چه اشکالی داره که دستام رو توی هوا نگه دارم و روی جدول راه برم؟ اگر با دوستم حرف میزنم و میخندم مگه چه خدشه ای توی زندگیشون وارد میکنه که میخوان ساکت باشم؟ اگر کنار ساحل میدوئم و میخندم.اگر بلند شعرای فریدون مشیری و فروغ و... رو میخونم. کی قانون وضع کرده که با این شرایط و اون شرایط زندگی کنید تا مردم شمارو یه فرد عادی بدونن و مسخره نکنن؟
به خدا دیوونه نیستم من فقط شادم و میدونم باید از زندگیم لذت ببرم. حتی اگر بهشتم بهم بدن بازم حسرت روزایی رو میخورم که اون کاری که دلم خواست رو نکردم ( کسی از بدی و بد بودن خوشش نمیاد صرفا علایقم رو میگم ) امروز بی نهایت حالم گرفته شد.
با دوستام پارک رفتم و به خاطر اینکه مثل خودشون سفت و سخت و با عقاید مزخرفی که در مورد یه خانوم متشخص دارن رفتار نکردم ( خندیدم جوری که دندونام مشخص شده...) گفتن اینا اصلا اهل این طرفا نیستن. از جاهای دیگه پا میشن میان اینجا ( بالاشهر ) همین میشه.
هر متر مکعب از اون پارک یه گشت ارشاد بود. من که نمیتونم یه جایی به اسم!! تفریح شاد باشم پس جای دیگه خودمو خالی میکنم ( این یه چیز کلی بود در مورد اینکه بعضی ها میگن هر چیزی یه جایی داره)
فقط تو رو خدا بس کنید اگر خودتون افسردگی دارید جلوی خوشحالی بقیه رو نگیرید اگر جوونی نکردید تقصیر ما نیست. بچه هاتونم همین جا بزرگ میشن .
حرفایی که زدم از یه ذهن بچگانه نمیاد. یه جور تقابل عقل و احساسه که توی این مورد هم با فکر جلو رفتم که از احساسم پیروی کنم که نذارم پیر بشم!!! من عادی هستم.
هیچ کس منو اون جوری که هستم نمیبینه اون طوری که دوست دارن منو میبینن. همین امروز موقع برگشتن اون روی ساکت و آرومم رو نشون دادم و تو مترو با دوستام در مورد کتابهایی که مطالعه کردم ( علایق دیگم بیش از حد کتاب خوندنه) صحبت کردم جوری که هر کی کنارمون نشسته بودم حتی یک ردیف اونور تر به حرفام گوش میداد. حتی با شوخی هایی که در مورد تاثیر کتاب میکردم میخندیدن.
ولی الان حرفاشون نگاهاشون هر حس تنفری که توی یه آدم جمع میشه رو دارن... در مورد تصمیماتم منو به شک انداخته ...
لطفا!!! کسی که زیاد میخنده نه دیوونست نه بدون بدبختی و مشکله.
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۳۸۱۰ بازدید توسط ۲۵۷۸ نفر
- يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵ - ۲۲:۲۵