با سلام
بنده و آقا پسری دو سال پیش خیلی بصورت اتفاقی با هم آشنا شدیم هیچ ارتباط غیر معقولی با هم نداریم ، بهم علاقمندیم اما معلوم نیست چه اتفاقی و چه وقت قراره واسه آینده جفتمون بیفته .
هر دو از لحاظ شخصیت خودمون و اجتماعیمون در جایگاه مناسب و همتایی هستیم اما
اما خانواده هامون متفاوتن

خانواده من مذهبی و متعصب هستن و توی جامعه هم همینطور شناخته شده ایم اما خانواده ایشون البته تا جایی که بنده تحقیق کردم فقط در خانواده ما جایگاهی ندارند... پدر و برادرهام مخالفشون هستن و میگن خانواده اصیلی نیستن این در حالیه که این اقا تا جایی که من هر جا اسمشو آوردم دارای منزلت خوبی هست و همیشه ازش تعریف می کنن و همینطور از خانواده اش .
هر چند که خانواده مادرش بله مشکل دار بوده اند از قبل ولی مادر ایشان با توجه به اینکه در خانواده مقیدی وارد شده بعد از ازدواج همه نظرشون این هست که مادر ایشون با بقیه اعضای خانواده شون متفاوتن و نباید چون خانواده مادریش مشکلاتی داشتن به اینها تعمیمش داد...البته خودمم میدونم که تمام مخالفت پدر و برادرهام بخاطر خانواده مادری این آقا هستش و شایدم حق دارن....

حالا سوال بنده از شما عزیزان اینه آیا درسته صرف اینکه مادر ایشون از خانواده اصیلی نبودن از پسرشون چشم پوشی کنم؟ یا اگه باهاش ازدواج کنم پشیمون نمیشم؟

آخه من واقعا دوسش دارم خیلی پسر محجوب و سربزیری هست من خواستگارهای زیادی داشتم تا حالا حتی طول مدت این دو سال که ایشون رو می شناسم اما هیچکدام را اینطور قبول ندارم .. منتها گاهی بخودم میگم شاید علاقه س که باعث شده من بروی بقیه موارد چشم بپوشم! شاید بعداً پشیمون بشم بعد چکار کنم؟اینهمه بد و خوب کردم الان اگه ازدواجم شکست بهمراه داشته باشه چکار کنم!!!

اینا همه به کنار... یه طرف دیگه قضیه اعتماد بنفس این آقاست... ایشون خیلی اعتماد بنفس خوبی دارن منتها در مواجه با من و خانوادم خیر... یعنی من همش این حس رو دارم که خیلی منو بالاتر از خودش میدونه و با اینکه میدونم عاشقانه دوسم داره ( بارها با کاراش بهم ثابت کرده و طی این دوسال کوچکترین درخواست غیرمعقولی ازم نداشته حتی مثلاً قرار ملاقات باهم داشتن و ... فقط میگه باید ببینیم خدا چکار میکنه واسمون )اما جرات ابرازش رو نداره ینی بخودم می گه ولی اونقد نیست که بتونه بزور منو از پدر مادرم بگیره:-( من واقعاً دوسش دارم :-( هیچوقت فکر نمی کردم اینطور دلداده بشم!
(( راستی بگم ایشون از من قول ازدواج نخواستن ولی بارها که بحث این پیش امده که من می خوام ازدواج کنم ... گفتن پس معلوم شد که همه حرفات الکی بود:-( و منو این حرفش ناامید میکنه و نسبت به بقیه دلسرد میشم ... البته اینم بگم که هیچکس علیرغم همه محاسنی که من و خانواده م داریم واقعا برای داشتنم تلاش نمیکنه نمیدونم چرا؟! آرزو بدلم مونده یک نفر دو بار بیاد خواستگاریم و با اولین نه گفتن من راهشو نکشه بره خب ایشون فقط هستن که هنوز موندن و من واقعاً دوسش دارم ولی خب کاری از من ساخته نیست... گاهی فکر می کنم ما دو تا تیکه سنگیم که واسه هرکاری نیرو و انرژی عظیم داریم ولی برای بهم رسیدن نه!!!!))
متاسفانه خیلیم به ازدواج نیاز دارم همه چی ردیفه فقط زندگیمه که بی سروسامون مونده:-(
من باید چکار کنم؟
میشه واسه منم دعا کنید؟ :-((((
بخدا خیلی بی انگیزه شدم هر کار می کنم هیچ چیز در زندگی وجود نداره که بخاطرش زندگی  کنم... از لحاظ تحصیلات و شغل ب یه نقطه ای رسیدم که بنظرم ادامه نمی خواد در واقع ازین باب ارضا شدم. الان تنها هدفم داشتن آرامشه که البته دارمش ولی دیگه نمیدونم واسه چی تو این دنیا موندم؟! خب مگه میشه آدم بی هدف زندگی کنه
دوسدارم همسری داشته باشم که حداقل چند ساعت در روز رو بخاطرش زندگی کنم ، واسش غذا بپزم لباس قشنگ بپوشم آرومش کنم ... فرزندی داشته باشم که بخاطرش به آب و آتیش بزنم دلمو بزندگی گرم کنه ولی نمیدونم چرا اینطور شده... خدا میخواد منو به چی برسونه اینا شده دغدغه روزم
خواهش می کنم ازتون واسم دعا کنید دوستان.. انشالله شما هم خوشبخت و سعادتمند باشید.
یک بنده ی خدا
در پناه حق

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)