سلام
میدونم طولانیه ولی خواهش میکنم تا آخر بخونید و بهم راهکار بدید ممنونم.
میدونم طولانیه ولی خواهش میکنم تا آخر بخونید و بهم راهکار بدید ممنونم.
من *۲سالمه .
اول
از دانشگاه میگم :
راستش همه ی مسئولیت ها از شورای صنفی گرفته تا انجمن علمی و شورای دانشجویی و...حتی بسیج رو یه عده از دانشجو ها به عهده گرفتن و من خیلی خودمو مقایسه میکنم با دانشجو هایی که مسئولیت به عهده دارن .
راستش همه ی مسئولیت ها از شورای صنفی گرفته تا انجمن علمی و شورای دانشجویی و...حتی بسیج رو یه عده از دانشجو ها به عهده گرفتن و من خیلی خودمو مقایسه میکنم با دانشجو هایی که مسئولیت به عهده دارن .
اگر
هم وارد تشکلی شدم همیشه یه عضو عادی بودم .مشکل من اینه که هر جا وارد
میشم نمیتونم جای خودمو باز کنم آدمای زرنگ ناراحت نشن ولی از وقتی بچه
بودم از دست شما عصبانی بودم ...
از اینکه هیچوقت به من فرصت داده نشد که هیچ مسئولیتی به عهده بگیرم .البته سال گذشته بهم پیشنهاد شد که فرمانده بشم با اینکه خیلی دلم میخواست این مسئولیت رو داشته باشم ولی فکر کردم نمیتونم و قبول نکردم چون من خودمو آدم ساده و بی عرضه ای میدونم .
وقتی بچه بودم تو مهمونی های بزرگ دخترای هم سن من همشون مسئولیت داشتن و من فقط خودمو با اونا مقایسه میکردم مثلا دختر خالم با اینکه از من کوچکتر بود همیشه چایی میاورد ...
یه بار همین اواخر داشتم تو مهمونی چایی میبردم که یکی از دخترای اقوام که ۷ سال از من کوچیکتره سینی رو از دستم گرفت البته خوب اونم به دنبال ثابت کردن خودشه ! من الان دغدغه ی اصلیم چایی بردن نیست! ولی ته دلم به خودم گفتم حتی یه دختر به این سن و سال منو آدم حساب نمیکنه ... راستش تمام ناکامی های بچگیم برام تداعی شد.
تو آشپزی هم مادرم هیچوقت به من حق نداد که خطا کنم اولین بار هایی که پای گاز رفتم همه چیزو خراب میکردم حالا یکی دوسالی گذشته من دیگه نرفتم غذا درست کنم بهم دیگه اجازه نمیده که خودمو ثابت کنم میگه نمیتونی خرابش میکنی برو خودم درستش میکنم .
از اینکه هیچوقت به من فرصت داده نشد که هیچ مسئولیتی به عهده بگیرم .البته سال گذشته بهم پیشنهاد شد که فرمانده بشم با اینکه خیلی دلم میخواست این مسئولیت رو داشته باشم ولی فکر کردم نمیتونم و قبول نکردم چون من خودمو آدم ساده و بی عرضه ای میدونم .
وقتی بچه بودم تو مهمونی های بزرگ دخترای هم سن من همشون مسئولیت داشتن و من فقط خودمو با اونا مقایسه میکردم مثلا دختر خالم با اینکه از من کوچکتر بود همیشه چایی میاورد ...
یه بار همین اواخر داشتم تو مهمونی چایی میبردم که یکی از دخترای اقوام که ۷ سال از من کوچیکتره سینی رو از دستم گرفت البته خوب اونم به دنبال ثابت کردن خودشه ! من الان دغدغه ی اصلیم چایی بردن نیست! ولی ته دلم به خودم گفتم حتی یه دختر به این سن و سال منو آدم حساب نمیکنه ... راستش تمام ناکامی های بچگیم برام تداعی شد.
تو آشپزی هم مادرم هیچوقت به من حق نداد که خطا کنم اولین بار هایی که پای گاز رفتم همه چیزو خراب میکردم حالا یکی دوسالی گذشته من دیگه نرفتم غذا درست کنم بهم دیگه اجازه نمیده که خودمو ثابت کنم میگه نمیتونی خرابش میکنی برو خودم درستش میکنم .
کلمه ی نمیتونی خییییلی برام آشناست هم پدرم هم مادرم زیاد ازش استفاده میکنن برای همین الان واقعا به مشکل خوردم .
حالا این چیزا اصلا مهم نیست چی مهمه ؟!
آیندم .
من
وقتی پیش بینی میکنم که یه وقت تو آینده ی نه چندان دور بعد ها بخوام یه
مهمونی ترتیب بدم هیچکس تصمیمات منو به رسمیت نمیشناسه .هیچکس از من انتظار
یه کار مستقلانه رو نداره ..
از اون مهم تر هیچ پیشرفتی نمیتونم تو شغل آیندم داشته باشم چون نمیتونم جای خودمو باز کنم .
چند
وقت پیش تو یه شیرینی فروشی خیلی شلوغ رفته بودم زولبیا بگیرم خیلی بهت
زده بودم شلوغ بود نمیدونستم باید از کجا سفارش بدم از کجا تحویل بگیرم
... یه مرد ۳۰ ساله اونجا بود هم برام سفارش داد هم موقع تحویل مواظب بود که
نوبتم رو ازم نگیرن ...اولش ترسیدم و فکر کردم قصد بدی داره من حتی به چهره
اش نگاه نکردم چون نامحرم بود نمیدونستم مجرده یا متاهل ولی بعدش که
شیرینیشو گرفت سرشو انداخت پایین راهشو گرفت و رفت ... نمیدونید چقدر حس
خوبی داشتم از اینکه یه نفر کمکم کرده بود.
میگم کاش مردای دور و برم به جای سرکوفت زدن و سرزنش کردن حمایتم میکردن.حداقل یه بار تو انجام یه کار بهم اعتماد میکردن ...
من حتی نمیتونم برای خودم یه نوبت ویزیت بگیرم ...اخرین بار از دوستم خواستم کمک بگیرم که بهم خندید ...مسخره ام کرد ...
همه
ی دوستام الان دیگه راننده شدن من میترسم برم آموزشگاه چون اگه گواهی نامه
بگیرم و نتونم درست رانندگی کنم پدرم بد تر سرزنشم میکنه دوسالی هست که
دیگه حتی نخواستم تمرین کنم چون میترسم اشتباه کنم و بازم کلمه ی نمیتونی
رو بشنوم...پدرم تعجب میکنه که چرا اشتیاقم رو از دست دادم هر از گاهی به
میگه برو ماشینو بیار تو حیاط ولی من نمیرم چون جایز الخطا نیستم .
پدرم هر روز بهم میگه خیلی ساده و بی عرضه ام .مادرم هر روز بهم میگه نمیتونم ...
احساس میکنم اگه زود تر ازداج کنم کمتر شخصیتم آسیب میبینه البته این احتمال وجود داره که همسر آیندمم همین جملات رو تحویلم بده...
شخصیت من اصلا مثل آدمای معمولی نیست خیلی بچگونه تر از سنم رفتار میکنم انگار دیگه حتی نمیخوام کسی بهم مسئولیتی بده... احساس میکنم دیگه خیلی دیره.... تنها راه بچگی کردن و شیطنته .
نخندید
ولی دلم میخواد با یه مرد خیییلی بزرگتر از خودم ازدواج کنم که شغلش هم با
من یکی باشه کمکم کنه دست منم بگیره هم تو محیط کار هم تو زندگیم ...
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۵۴۷ بازدید توسط ۱۷۴۸ نفر
- سه شنبه ۹ خرداد ۹۶ - ۲۲:۳۵