من تو خوشترین روزهای زندگیم بودم، یک سال تلاشم و شب بیداری هام برای معلم شدن جواب داده بود دوستان خوب پیدا کرده بودم سفر میرفتم ورزش میکردم و کلاً آدم فعالی بودم.
معلم دوست داشتنی بچهها بودم مورد احترام همکارانم بودم همه اینها رو داشتم مدام افراد مختلف برای خواستگاریم می اومدن و همه اینها... بعد از تعطیلی مدارس اولین تابستون عمرم که سه تا گزینه پول، جوانی و وقت رو دارم میخواستم بترکونم.
ته دلم همه ش هیجان داشتم کفش کوهنوردی خریده بودم، عضو باشگاه کوهنوردی شدم جاهایی که بانجی جامپینگ میرفتن پیدا کرده بودم، دلم میخواست منم مثل هم سن سالانم از پوسته ترسویی که دارم خارج بشم، دلم میخواست مثل بقیه باشم!
همه این رویاها فقط با یه کلمه دکتر ریخت پودر شد رفت، وقتی گفت دیسک کمر داری، زیاد راه نرو، زیاد نشین، زیاد خم نشو...کوهنوردی و دوچرخه سواری و ورزش رو فراموش کن.
چرا من تو اوج جوونیم تو ۲۴ سالگیم که خیلی چیزها رو تجربه نکردم خیلی جاها نرفتم و خیلی آرزو ها دارم باید دچار چنین مشکلی میشدم؟ شبها از درد به خودم می پیچم و فقط گریه میکنم از اینکه به دردی دچار شدم که درمان نداره و با هر حرکتی قراره عود کنه؟ من واقعاً بنده بدی برای خدا نبودم کار اشتباهی تو زندگیم نکردم چرا باید تو جوونیم اینجوری بشم؟
کارم شده هر شب گریه و غصه میرم به عکسهای قدیمم نگاه میکنم می بینم چه نعمتی داشتم خبر نداشتم می تونستم هر کجا که میخوام برم هر جور دلم میخواست زندگی کنم امّا الآن چی؟ حتی بیست دقیقه نتونستم بمونم بین جمعیت عزادار تا سینه زنی ها رو نگاه کنم. حدود بیست روزه تو خونه حبسم، کارم شده فیزیوتراپی، آب درمانی و خواب تو خونه.
می شه یه چیزی بهم بگید دلم آروم بشه؟ می شه برام دعا کنید بتونم تا مهر دوباره برگردم سر کارم؟ احساس میکنم زندگیم رو ازم گرفتن.
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۱۴۱۲ بازدید توسط ۱۰۸۶ نفر
- يكشنبه ۸ مرداد ۰۲ - ۱۲:۱۰