قضیه از این قراره که من دختری بودم بسیار معتقد به مسائل دینی و با معیارهای سفت و سخت در مسئله ازدواج، تا حدی که ناراحت بودم با این سخت گیری که دارم هیچ وقت هیچ پسری را این قدر دوست نخواهم داشت که به عنوان همسر بپذیرم. مجبور به تنهایی باشم. از سخت گیری هام نمی گم که خودش مفصله...ولی میشه گفت بیشترش مسائل اخلاقی و شخصیتی بود. اندکی هم واجبات دینی و چیزهای ظاهری
حالا ماجرا از آن جا شروع شد که در محیط کارم یه همکار جدید آمدند که چهرهشون از هر لحاظ مطابقت داشت با ان معیارهایی که من مطلوب و زیبا می دونستم. ولی خب این در ابتدا اصلاً چیز مهمی نبود برام. بالاخره آدم های خوش چهره قبلاً هم دیده بودم.
یه کاری پیش آمد که به مدت حدود دو ماه همکاری من با ایشون بیشتر شد. البته همونم در حد یه سلام و علیک در طول روز بود و هر کس مشغول کار خودش میشد. و هیچ حرف اضافی ای رد بدل نشد. به سبب همین همکاری، من از یک راه مجازی به نوشتهها و تفکرات ایشون دسترسی پیدا کردم. و مشکل از همین جا شروع شد...
بعضی نوشتهها ایشون عیناً انگار حرفهای خودم بودند! دغدغه هاشون عیناً همون دغدغهها من! سخت گیری های اخلاقی مد نظرشون عیناً حرفهای من! حتی بهتر از تفکرات خودم! قبل از این با غرور حس میکردم بهترین و عمیقترین تفکرات را دارم و کسی به اندازه من عمیق نیست! حتی در مرحله بعدی میشه گفت که مثلاً اگر من در یک زمینه هنری ادعایی داشتم و علاقه داشتم. ایشون هم همون هنر را پیگیر بودند و کارشون از من خیلی بهتر هم بود! همون طور که ملاحظه میکنید همین جاست که انگار یه آهنگ خارجی میگه:
You just too good to be true, I can't take my eyes off of you....
البته این فقط خودم بودم که این شباهتها را فهمیدم. من اهل فضا مجازی نیستم به ان صورت و از روی حیا هیچ کامتی هم به مطالب شون نگذاشتم. تا غرور و احترامم حفظ بشه... در عین حال رفتارهایی را ازشون میدیدم که احساس میکردم انگار منم توجه ایشون را جلب کردم، ولی خب به روی خودم نمیاوردم و سعی میکردم خودم را از جوگیری و تو هم دور بکنم.
آن همکاری حالا بنابردلایلی پایان یافته که دراصل به خواست ایشون بود چون مشکلاتی داشتند. ولی ما همچنان در یک محیط هستیم و کمابیش همدیگر را میبینیم. من همچنان گاهی از ان رفتارهایی که نشان دهنده خاص بودن احتمالی من براشون داره می بینم.
نمی خوام بگم به من علاقه دارند! فقط می خوام بگم انگار متفاوت از بقیه هستم براشون شاید اصلاً از من نفرت دارند! مثلاً موقع صحبت با من موذب هستند و از موقعیت فرار میکنند ولی با بقیه خانمها ارتباط دارند و حتی برای دقایق طولانی صحبت و همکاری میکنند.
ولی از روز اول همکاری تا حالا که دیگه همکاری نیست جلوی من به قدری کم حرف میشوند و انگار معذب اند که من حتی صداشون هم نمیشناسم! البته نمی دونم این حالتشون چقدر به نجابتی که خودم سعی میکنم داشته باشم بر می گرده. شاید همه ش به خاطر همین رفتار خودم باشه و بس! چیزی که روشنه ایشون جلوی من، از یک آدم اجتماعی تبدیل میشه به یک آدم خجالتی. موارد دیگری هم البته در رفتارشون دیدم مثل بعضی نگاهها که خب رایجه بحث درباره ش در این وبلاگ.
متأسفانه نمی تونم زیاد توضیح بدم چون ما این قدر شبیه هم هستیم که اصلاً بعید نیست یکی از تفریحات ایشون مثل من آمدن به این سایت باشه! ما این قدر شبیه همیم که مثلاً وقتی در محیط کار خسته میشم و دستم را میگذارم روی سرم می بینم ایشون هم دقیقاً همین حالت بدنی را گرفتند! وقتی من تغییر میدم ایشون هم حتی بدون اینکه نگاهی کرده باشند تغییر میدهند! می دونم این مورد آخری شاید مقایسه بچه گانه ای به نظر بیاد ولی...
بگذریم... ان چیزی که منو عذاب میده اینه که یه آقایی که هیچ نسبتی با من نداره این قدر ذهنم و...دلم... را درگیر کرده. در جایگاه یه دختر باحیا هیچ کاری از من بر نمیاد. می دونم بعضی پسران از جواب رد میترسند بخصوص مقابل دخترانی که جایگاه خوبی دارند و حریم دارند. می دونم که بعضی روانشناسها میگویند اگر دوستش دارید شما دخترها هم کاری انجام بدهید تا او بفهمد. ولی من آبرو دارم و غرور. واقعاً نمی تونم کاری کنم. یه آهنگ میگه:
پاییز عاشق است و راهی نمانده است. جز اینکه بنشیند دعا کند
حتی از حیا خجالت می کشم دعا کنم. به هرعلتی اصلاً ازدواج با ایشون ممکن نشد، دوست ندارم به همسر آینده م خیانت کرده باشم. دارم عذاب می کشم که ذهنم درگیر کسی است که هیچ نسبتی با من نداره. حتی گاهی ترس تموم و جودم می گیره که نکنه طبق ضرب المثل عشق عاشق تو چشماش پنهون نمی شه، خودم رو لو داده باشم و آبرو و عزت خودم رو خدشه دار کرده باشم! همه ش سر کار خودم رو نهیب میدم که به سمت اوشون نگاه نکنم. همه ش میگم اگر همه اینها ظاهر باشه و ایشون باطن کثیفه دور از انتظاری داشته باشه و قصد سوء استفاده داشته باشه چکنم! چون به نظر میاد گاهی واقعاً دوست داره با من مکالمهای داشته باشه! و هر وقت من با آقایی از همکار ها صحبت میکنم نگاه میکند حتی دیدم خودشون را بی دلیل به محل نزدیک میکنند.
هر چند به نظر میاد ایشون خودش از صحبت کردن با من معذبه. ولی اگر من اجازه معاشرت بیشتر بدهم با توجه به اینکه حسی بهشون دارم میترسم احساساتم بیشتر درگیر بشه، در حالی که ایشون به مقصود خودش که صرفاً حرف زدن بوده رسیده باشه ولی من...
لطفاً به هیچ وجه به من توصیه در میون گذاشتن احساساتم را نکنید که مردن برام شریفتر از این کار است. فقط کمکی کنید که از این آدمی که به چشمم الماسی در انبار کاه میاد کنار بکشم. حقیقت اینه که گاهی عیبهایی در رفتارشون می بینم که عقلم بهم هشدار میده که ببین این مطابقت نداره با ان معیارهایی که قبلاً در نظر داشتی. با این وجود دلم اصلاً از ایشون سرد نمی شه و به نظرش تنها آدمی هست که این قدر شبیه منه و می تونه آرامش بخش باشه برام. از این حال خودم میترسم...
باز هم در اهنگی: از عشق ان لحظه که ترسیدی، دلت رفت...
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۴۰۸۱ بازدید توسط ۳۰۵۸ نفر
- سه شنبه ۲۴ آبان ۰۱ - ۲۲:۳۹