سلام دوستان گلم ...
من یه پسری اومده بود تو زندگیم یه مدت کوتاه ..
که میخواست با هم باشیم ولی آخرش من قبول نکردم و رفت ...
بعد از اینکه اون پسر رفت من خیلی اذیت شدم اولش بیخیال بودم فکر میکردم چیزی نمیشه اما فرداش یدفه به خودم اومدم دیدم دلم براش تنگ شده و لحظه شماری و روز شماری میکنم تا شاید برگرده ... دیگه هر روز و هر شبم شد گریه ... خیلی حالم بد بود البته هنوزم هست ...
از آخرای مرداد تا الان همینطورم ... هر کاری هم کردم بیخیالش شم نشده اصن فکرش مث خوره افتاده به جونم خواب میرم بیدار میشم همش فکرش باهامه صداش تو گوشمه به هر دری زدم فکرش جدا نشده ازم حتی چقدر خودمو میزدم به بیخیالی اما یدفه یه خاطره ازش یادم می اومد و باز مث قبل میشدم ... سالها بود واسه هیچ پسری اینجوری نشده بودم...
تا اینکه تو اینترنت به متن زیر برخورد کردم ... :
وقتی دیگران آزارتان می دهند یا نومیدتان می کنند معنایش چیست ؟
چون دیگران نیز فرزندان پروردگارند ، نمی توانند موجب شکست ، یأس ، تحقیر ویا شرمندگی ما بشوند . شاید هنگامیکه از سر راهمان می گذشتند لغزیده باشند . اما آنها نیز فرزندان خدا هستند، فرزندانی که موقتأ راه خود را گم کرده اند . به این دلیل سر راه ما قرار گرفتند که به دعای خیر ما نیاز داشتند .
آنها هر کاری بکنند یا نکنند ، وجودشان مانع از پیشرفت و کامیابی ما نمی شود .آنها موهبت ما را از دستمان نمی گیرند ، زیرا قادر به این کار نیستند . حتی اگر چنین به نظر برسد که اندک مدتی آزارمان داده اند ، بنا به مشیت الهی بر سر راهمان قرار گرفته اند.
دلیل این که گاه مردم ما را می آزارند این است که روح آنها توجه الهی و دعای خیر ما را می جوید . اگر برای آنها برکت و آمرزش بطلبیم ، دیگر آزارمان نمی دهند . از زندگیمان بیرون می روند و خیر . صلاحشان را جایی دیگر می یابند .
کاترین پاندر
اون به دعا نیاز داشته...چیزی که خودم هم حسش میکردم ..همیشه وقتی دعاش میکردم آروم میشدم ..
هر موقع فکرش باعث آزارم میشد میدونستم تا دعاش نکنم آروم نمیشم و همین بود که باعث میشد تو نماز شبم دعاش کنم وقتی نماز شب میخونم و دعاش میکنم خیلی اروم میشم خیلیییی ...طوری که با هیچی اروم نمیشم فقط وقتی براش دعا میکنم آروم میشم...
وقتی این متن و خوندم فهمیدم علت حضورش تو زندگیم چی بوده ..
و کلا میدونم علت حضورمون تو زندگی هم چی بوده ما یه مدت کوتاهی اومدیم تو زندگی هم چون تو اون برهه از زمان به هم نیاز داشتیم اون به دعای من و من به حرفای اون ...
اون به دعا نیاز داشته چون یادمه اون موقع هم بهم گفته بود براش دعا کنم و بنظرم اومد مشکلات زندگیش داره اونو به گناه میندازه ...و ازون ورم همونطور که گفتم من هر موقع فکرش اذیتم میکنه تا دعاش نکنم اروم نمیشم ...پس همه اینا یعنی به دعا نیاز داشته و داره
منم تو اون برهه از زمان به حرفای اون احتیاج داشتم چون من یه تصمیم مهم داشتم می گرفتم و اگه اون نبود و اون حرفارو به من نمیزد و راهنماییم نمی کرد من تصمیم اشتباهی رو گرفته بودم که بدجور پشیمون میشدم و بیچاره میشدم اصن!
من به خدا گفته بودم اگه مال هم نیستیم پس دیگه هیچوقت برنگرده هیچوقت هم نبینمش .. اصلا هم فکرشو نمیکردم ببینمش
اما در اوج ناباوری و درست موقعی که با هزار جون کندن داشتم نبودشو باور میکردم تا کم کم فراموشش کنم یدفه بصورت اتفاقی تو خیابون دیدیم همدیگرو !
همین جمعه ای که گذشت ! بعد از حدود 2 ماه دیدیم همو !
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد ! یدفه دیدم روبروی همیم و از کنار هم رد شدیم !
داشت با موبایلش صحبت میکرد و صداشم شنیدم ! آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود !
حالا از اون موقع تا حالا برام سواله که چرا ؟؟ واقعا چرا؟؟ چرا دوباره دیدمش؟ چرا دوباره باید می دیدمش؟
اونم درست موقعی که بعد از کلی کلنجار داشتم نبودشو و این که واقعا رفته و تموم شده رو باور میکردم تا فراموشش کنم چرا باید می دیدمش؟
به خدا گفتم خدایا من بهت گفته بودم اگه مال هم نیستیم دیگه برنگرده و هیچوقت هم همو نبینیم .. مگه ما مال همیم که ما رو دوباره سر راه هم قرار دادی؟ اونم درست موقعی که کم کم داشتم فراموشش میکردم و حالا با این دیدار بدتر شدم ! و داغ دلم تازه شد و نمیتونم فراموشش کنم !
چرا قسمت نیست فراموشش کنم ؟ چرا هر کاری کردم تا از یادم بره نمیره ؟چرا تا داشتم با نبودش کنار می اومدم طوری شد که ببینمش تا فراموشش نکنم ؟
من سالهاست نه به کسی دل بستم نه هیچی ولی این یکی نمیدونم چه جوری و چرا رفت تو دلم ! اصلا نفهمیدم چی شد ! که حتی وارد زندگیم شد ! خیلی اتفاقی شد !
حتی تا وقتی بود به این شدت اینجوری نبودم از وقتی رابطمون تموم شد تازه فهمیدم به سر دلم چی اومده ! مث دیوونه ها منتظر برگشتش بودم و حالا هم که دوباره دیدمش قلبم بدجور براش میزد ! نفسم گرفته بود ! و مات و مبهوت مث دیوونه ها نگاش میکردم !
تو این چند سال برا هیچ پسری اینجوری نشده بودم ! نمیدونم سر این چم شده !
یادمه اون اول که خیلی با هم لج بودیم یه بار بهم گفت میدونی خودمونو می بینم یاد چی میفتم ؟ یاد اون فیلمه که شهاب حسینی بازی کرده بود اولش با دختره لج بودن یدفه عاشق هم میشن و.... گفت خدا رو چه دیدی ؟ شاید ما هم عاشق هم شدیم ....
حرفش راست در اومد ! حالا من عاشق اون شدم ....
اما اونو نمیدونم ... حتی نمیدونم چه حسی داره یا چقدر یادم میفته فقط میدونم دوسم داره ... ولی نیومده سراغم یخورده هم حق داشته چون باهاش بد رفتار کردم مخصوصا روز اخر ... درکش نکردم به قول خودش بهش تهمت زدم توهین کردم قضاوت کردم ... اعصابشو خورد کردم ...
من منتظر برگشتش بودم اما گفته بودم خدایا اگه مال هم نیستیم برنگرده راضی بودم به رضای خدا و تحمل میکردم .. برنگشت .. نمیدونم شایدم اس داده بهم اما بهم نرسیده چون شده این مدت کسی بهم اس بده اما نرسه ...
ولی اینم گفته بودم که خدایا اگه مال هم نیستیم همدیگرم نبینیم واقعا نمیدونم چرا خدا ما رو دوباره سر راه هم قرار داد .. حکمت این یکی و نفهمیدم ...حکمت همه رو فهمیدم الی این یکی ... همه چی خیلی اتفاقی رخ داد و دست به دست هم داد تا همدیگه رو ببینیم انگار خدا جور کرده بود همدیگه رو حتما همون روز ببینیم ...
نمیدونم والا ببخشید سرتونو درد اوردم از نوشتن این متن دوتا قصد داشتم یکی اینکه درد دل کنم دوما و مهم ترینش این که از همتون بخوام برای این پسر خیلی دعا کنید
یکی برای اینکه خدا به راه راست هدایتش کنه یکی هم اینکه مشکلاتش حل شه .. کلا خواهش میکنم براش دعا کنید مخصوصا برای هدایت شدنش به راه درست و راست ... حیفه این پسر .... دلم براش میسوزه ..برای منم دعا کنید حالم خوب شه ...
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۷۶۶۴ بازدید توسط ۵۲۰۸ نفر
- سه شنبه ۲۹ مهر ۹۳ - ۱۵:۵۱