سلام
من یه دختر ۱۷ ساله ام و رشته ی تجربی میخونم ، البته به انسانی و ادبیات علاقه مند بودم و خب یه جورایی با یه اتفاقات خیلی طولانی سر از تجربی در آوردم .
درسته که ترجیح میدادم ادبیات بخونم و موسیقی کار کنم اما الان هم از زیست و رشته های مربوط به اون خیلی بدم نمیاد ، خب درسته، خیلی بچه بنظر میام ، نمیدونم باید چطوری همه چیز رو شروع کنم و کجا تمومش کنم .
اول اینکه من یه خانواده ی مذهبی دارم . من کاملا آدم غیرمذهبی ای هستم ، من یه مشکلی دارم ، اونم اینه که همیشه و بی دلیل ناراحتم . حس های گوناگونی دارم، احساست متفاوت و ضد و نقیض ، همیشه میخندم، با همه شوخی میکنم و تقریبا یه دختر شاد شناخته میشم ، اما همیشه ی خدا چیزی درونم وجود داره که باعث میشه به غم گرایش داشته باشم .
من یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی ترم ، اتفاقی که باعث ناراحتیم بشه وجود نداره ، چون فقط یه دختر ۱۷ ساله م . همیشه حس میکنم چیزی رو از دست دادم چیزی رو گم کردم یا فراموشش کردم و به همین دلیل حس بزرگی از غم رو درونم حس میکنم . مثل یه گودال خالی که انگار نمیدونم باید از چی پرش کنم ، و زود عصبی میشم ، کوچکترین چیزی باعث میشه عصبی بشم و همه رو ناراحت کنم ، همیشه حس تنهایی دارم، من ادم گوشه گیری نیستم اما دوستان زیادی ندارم .
بهتره اینجوری بگم:
دوست های زیادی دارم اما هیچ دوست نزدیکی ندارم ، هرگز نتونستم با کسی درباره ی هیچ چیز صحبت کنم. من میدونم الان فقط باید درس بخونم و اون گودال رو با درس پر کنم ، میدونم بهترین فرد برای حرف زدن پدر و مادره ، من همه رو میدونم ، اما همه هم میدونن وقتی چیزی باعث از یین رفتن آرامش ذهنت میشه نمیتونی درس بخونی، حتی وقتی که بزرگترین هدف ها و انگیزه ها رو داشته باشی .
و پدر و مادرم؛
من بیش از اندازه ازشون دورم ، من فقط ۱۷ سالمه و دچار مشکلات شدید معده ام ... مشکل معده دردای عصبی ، چرا ؟
من اینو نمیفهمم ، من اینو نمیفهمم که چرا ناراحتم، چرا به غم گرایش دارم، چرا حس گمشدگی دارم ؟ چند وقت پیش تقریبا از تابستون پارسال خواب های عجیبی دیدم ، من میدونم خواب های انسان از مغزش ریشه میگیره ، اما من یادم نمیاد به این چیزا فکر کرده باشم ، خواب هام در مورد یکی از پسرهای فامیل بود . توی تمام خواب هام که هر چند وقت یک بار می دیدم بهم علاقه داشتیم ، من تا قبل از اون حتی بهش فکر هم نمیکردم ، کم کم حس کردم که شاید واقعا بهش علاقه مند شدم ، اما نمیتونم بفهمم که این فقط یه تلقین احمقانه از احساس خوب خواب های بی سر و ته منه یا یه حس واقعی ، اما وقتی فکر کردم دیدم از بچگی چقدر دنباله روش بودم ، سازی که اون میزد ، موسیقی ای که گوش میداد ، کتابایی که میخوند ، حتی حیوون خونگی که اون داشت رو ازش تقلید کردم ، این چیزا مهم نیست ، مهم اینه که از این جا به بعد نمیدونم باید چیکار کنم ؟
دختری که بی دلیل غمگینه، نمیتونه احساست شو بشناسه، نمیتونه با اینکه آرزوی پزشکی داره برای درس خوندن تمرکز کنه و هر روز بیشتر و بیشتر توی عذاب وجدان اینکه داره پول های باباشو با درس نخوندن هدر میده غرق میشه .
نمیدونم، من حتی تمرکز و خط فکری درستی برای نوشتن ندارم، نمیدونم چقدر از منظورم رو تونستم برسونم .
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۱۹۱۳ بازدید توسط ۱۴۱۵ نفر
- چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷ - ۲۲:۱۹