از وقتی مادرم نفرینم کرد قید همه چی و همه کسا زدم و دوباره ب خود ارضایی رو اوردم.

 

نمیدونم چیکار کنم. دارم دیوونه میشم. ٢٩سالم و کارشناسی ارشد دارم و قرار تا چند وقته دیگه سر کار برم. چند سال که میخوام ازدواج کنم ولی نمیشه . یا به دلم نمیشینه یا واقعا به درد هم نیستیم یا یه مشکلاتی پیش میاد .

هر چی هست هنوز مجردم با انبوهی از خواستگار. ولی همش فکر میکنم چقد اشتباه کردم زود ازدواج نکردم چون واقعا از همه چی عقبم. از نظر روحی و عاطفی و جنسی خیلی نیاز به ازدواج داشتم ولی نشد که نشد.

چند سالی خود ارضایی میکردم تا اینکه پارسال با توسل به امام زمان تونستم ترک کنم. خیلی حس خوبی داشتم تو این یکسال. رابطم با خدا خیلی بهتر از قبل شده بود و خیلی به واجباتم اهمیت میدادم. همش در حال توسل و گریه و نذر و نیاز بودم تا خدا مشکل ازواجم و حل کنه.

تو این چند سال خیلی عصبی شدم و زود از کوره در میرم. به شدت از درون و حتی صورتم افسردگی نمایانه. به خاطر مشکلاتی که این چند سال داشتیم مادرمم خیلی عصبی شده. همیشه هم اختلافاتم با مادرم بوده و با پدرم هیچ مشکلی نداشتم. اختلافم با مادرم همیشه سر مسایلی بوده که در موردش با هم صحبت کردیم  .

من عیب بدی که دارم اینکه که بلند و تند و با حالت تغیر صحبت میکنم .خیلی سعی کردم این اخلاقم و کنار بزارم ولی خوب چند روزی خوبم و دوباره روز از نو روزی از نو. اکثر وقتا زود عصبی میشم و با این حالت عصبانیت با مادرم صحبت میکنم مادرمم که خودش عصبی شده .

وقتی کلم داغ کرد نمیدونم چی میگم و دارم چجور حرف میزنم و نمیتونم خودما کنترل کنم. بارها به ائمه توسل کردم کمکم کنند تا احترام پدر و مادرم مخصوصا مادرم را نگه دارم ولی باز هم شکست خوردم.

از اول فروردین کلی نذر و نیاز کردم برا اینکه مشکل ازدواجم حل بشه به همه نذرام عمل کردم تا دو روز پیش که دوباره با مادرم سر یه موضوعی بحث میکردیم تا اینکه هر دومون از کوره در رفتیم و من دوباره با صدای بلند و عصبانیت با مادرم حرف زدم .

مادرمم از شدت عصبانیت بهم گفت بخدا ازت راضی نیستم و دعا میکنم خدا هم نبخشتت. اینا که گفت دنیا رو سرم خراب شد همه آرزوهام امیدام کارای خوبم همه جلوی چشمم پر پر شد. این دو روز همش با خودم فکر میکنم دیگه چه فایده ای داره نماز بخونم خوب باشم سالم باشم با خدا باشم؟

منی که یکسال بود سمت خود ارضایی نرفته بودم دوباره شروع کردم. متی که دائم الوضو بودم و همیشه قبل اذان اماده نماز بودم دیگه نمازم نخوندم. دیگه هیچ کدوم نذرام و ادا نکردم. پیش خودم فکر میکنم چه فایده ؟ هر کاری بکنم پیش خدا هیچ فایده ای نداره. دلم برا خودم و برا پاکی که در پیش گرفته بودم و برای رابطه خوبی که با خدا داشتم میسوزه. روز بعد از اینکه مادرم نفرینم کرد بهش گفتم چطور دلت اومد منو اینجور نفرین کنی مامانم هم گفت از ته دلم نبود عصبانی بودم یه چیزی گفتم بعدشم گفت میخواستی اینقد زبون درازی منو نکنی و حرصم ندی.

امروزم گفت عصبانی شدم ی چیزی گفتم ولی من این حرفش به دلم افتاده. نمیتونم فراموش کنم از خودم بدم میاد .نمیخوام ی لحظه دیگه تو خونه باشم. دیگه خدا هم برام اهمیت نداره و حتی خودم.

پیش خودم میگم اینجور که مامانم نفرینم کرد حتی اگه خودشم منو ببخشه خدا منو نمی بخشه. از طرف دیگه تو این دو روز خیلی راحت دارم گناه میکنم دیگه از خدا نمی ترسم  و ازش خجالت نمیکشم. احساس میکنم همه پسرفتایی که داشتم بخاطر نارضایتیه که مادرم ازم داره.

رابطم با پدرم خیلی خوبه و خیلی ازم راضیه .حرف همه خوب میفهمیم و واقعا درکم میکنه ولی با مادرم اینطور نیستم. نمیدونم چیکار کنم. خواستم به دست و پای مادرم بیفتم که منو ببخشه ولی روم نشد. دیگه روم نمیشه سمت خدا هم برم .نمیدونم چیکار کنم.

دلم میسوزه که همه پلای پشت سرمو خراب کردم .


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)