نمیدونم خدا تو سرنوشتم چی قرار داده. همه چیز برا من یهویی به هم میریزه. این بار چندم. نمیدونم خودم چقدر مقصرم. هر چی دارم داغون میشم.
تقریبا دو ماه پیش یه اقایی با خونوادش اومدن خواستگاری. مادرشون تو مسجد منو دیده بود. یه جلسه با دخترشون اومدن و جلسه بعد با پسرشون . هر دو خونواده کاملا از هم راضی بودن. ما هم حدود نیم ساعت تو اتاق با هم صحبت کردیم. هر دو از هم خوشمون اومد. این دو ماه چهار جلسه زیر نظر خونوادها با هم صحبت کردیم و هر دو به توافق رسیده بودیم. فقط یه مشکل داشتیم اونم سر کار رفتن من بود.
راستش من ٢٩ سالمه و فوق لیسانس دارم و تا چند وقت دیگه تو یه موسسه مالی اعتباری مشغول بکار میشم. از نظر چهره متوسط به بالا هستم .خونواده خیلی خوب و سالمی دارم.
خودمم تا این سن دست از پا خطا نکردم. همیشه رفتارای سنگین و خانومانه داشتم در عین خوش برخوردی و احترامی که برای دیگران قائلم. از نظر مالی در سطح متوسطی هستیم. همیشه پاک و سالم زندگی کردم تا خدا هم یه ادم اینجوری قسمتم کنه.
تا این سن یه گاه اضافه به یه پسر نکردم دیگه چه برسه به دوستی و از این جور کارا. تو محل هم که همه ما را مبشناسن و هم خونوادمو قبول دارن و هم خودما.
اقا پسری که باهاشون صحبت کردم ٢٩ سالشونه و دیپلم هستن . از نظر من خونواده و خودشون خیلی عالی بودن. از نظر ایمان و سالم بودن حرف نداشتن . بسیار مهربون و با شخصیت .حقوقشون ٩٠٠ بود و مستاجر.
وقتی دیدم پسر خوبیه و میشه به عنوان یه مرد روش حساب کرد تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم.اون اقا و خونوادشونم که واقعا منو میخواستن. همش میگفت هم خودتون عالی هستید هم خونوادتون.
باورم نمیشه مادرشون دیروز زنگ زدن خونمون و با کمال ارامش و البته عذر خواهی گفتن پسرمون منصرف شده. از دیروز تا حالا مات و مبهوتم. کارم شده گریه. نمیدونم این چه شانس و قسمتیه که من دارم. بخدا دیگه دارم کم میارم.
هر کی میاد خواستگاریم دیپلمست. نمیتونم همینجور بشینم ببینم کی یه خاستگار هم سطح خودم بیاد برام. من این اقا را با همه شرایطی که داشتن قبول کردم ولی اون راحت پشت زد به همه چی.
بخدا از خواستگار قبول کردن ناامید شدم.حوصله خودمم ندارم. روح و روانم خستس. مشکلم اینکه خواستگارام خیلی به دلم نمیشینن. منم تمایل به ازدواج باهاشون نشون نمیدم.
ولی این اقا را واقعا دوست داشتم. همه جوره کنار میومدم. میدونم سخت بود زندگی با این حقوق کم بدون هیچ پشتوانه ای. ولی وقتی ایمان و اخلاقشون و سالم بودنشونا دیدم به شرایط مالیش کاری نداشتم. از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه بودیم ولی نمیدونم چرا پشیمون شد.
دارم دیوونه میشم.چرا یه پسر اینقدر راحت با احساسات یه دختر بازی میکنه. مگه من توقعم بالا بود. مگه میشه ی پسر از یه دختر خوشش بیاد و بعد اینقد راحت کنارش بذاره. تا حالا چند مورد اینجوری برام پیش اومده . دیگه دارم کم میارم.
من میخوام ازدواج کنم ولی نمیشه . نمیدونم کجای کارم مقصرم.
تو را خدا کمکم کنید.
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← تفاوت تحصیلی در ازدواج (۳۵ مطلب مشابه)
- ۲۹۶۲ بازدید توسط ۲۲۶۱ نفر
- پنجشنبه ۲۶ شهریور ۹۴ - ۲۲:۲۰