سلام
قبل از پرسیدن سوال فقط ازتون میخوام اگه میتونید خودتون و جای من بذارید جوابم رو بدید و اگه فکر میکنید آدم بدی هستم و ذاتم خرابه و هوس بازم و ... جوابی ندید چون واقعا حال خوبی ندارم و نمیخوام سرزنش بشم
بابت طولانی بودن متن هم معذرت میخوام ولی مجبور بودم یه جاهایی با جزئیات بنویسم . به کمک هر کسی که بتونه کمکم کنه احتیاج دارم پس ممنون میشم متن و بخونید
من متاهلم . 7 ساله که از عقد و ازدواجم میگذره و هنوزم بچه ندارم (خودم نخواستم). خیلی بچه بودم که ازدواج کردم و از روی بی عقلی اون شخصی رو که انتخاب کردم هیچ تناسبی با من نداشت. فاصله ی سنیمون حدودا 10 ساله و هر کدوم توی یه دنیای دیگه . ولی برخلاف اونایی که با این فاصله ی سنی ازدواج میکنن و همسرشون بی حوصله ست و خودشون پرجنب و جوش ، من ساکت و آروم هستم و ایشون اهل رفت و آمد و شلوغی و ...
از روز اول مشکل داشتیم. بزرگترین مشکلمون هم خانوادش. همیشه اونارو به من ترجیح میداد. همیشه به خاطر اونا با من دعوا میکرد سر خیلی چیزای مسخره مثل کار کردن توی خونه ی مامانش باهام دعوا میکرد و بعد بدرفتاری هاش و لجبازی هاش شروع میشد.
منم بچه بودم و هیچ جوری نمیتونستم مشکلات بینمون و حل کنم و اونم برخلاف سنش خیلی لجباز بود و توی حل کردن مشکلاتمون حتی یه قدم کوچیک هم برنمیداشت. به خدا تا جایی که تونستم سعی کردم خودم و باهاشون وفق بدم. یادمه وقتی ازدواج کردیم همه میگفتن ... که انقدر ارومه چطور میخواد با این خانواده خودش رو وفق بده. با این خانواده ی شلوغ و بی فرهنگ و ... با سن کمم خیلی سعی کردم مشکلاتمون که اگه بهتون بخوام جزء به جزء بگم خنده تون میگیره رو حل کنم ولی همین مشکلات جزئی انقدر زیاد شدن تا طاقتم دیگه طاق شد
منه آروم تبدیل شدم به یه دختر افسرده ولی پرخاشگر. از لحاظ عصبی کلی مشکل پیدا کردم که هنوزم این دردهای عصبی بعضی وقت ها به سراغم میاد
شوهرم مرد خوبیه . دوستم داره و توی فامیل از خوبی زبانزده و به شیوه ی خودش برام هیچی کم نذاشته .
ولی انقدر با هم متفاوتیم که این تفاوت ها نذاشته حتی یه روز خوش با هم داشته باشیم . حتی یادم نمیاد یه بار مسافرت رفته باشیم و بهمون خوش گذشته باشه و تهش کارمون به دعوا نکشیده باشه. شده بودیم سوهان روح همدیگه. من اون و ناراحت میکردم اون منو.
هردومون هم ناخواسته . تمام خانوادم دوستش دارن ولی وقتی یه مسافرت کوچیک با خانوادم میرفتیم انقدر ناسازگاری میکرد و مثل یه بچه با همه لجبازی میکرد که این مسافرت تهش با دلخوری تموم میشد و بعدش مثلا خواهرم که همیشه هم میگفت ...آدم خوبیه بهم میگفت واقعا کنار اومدن باهاش با رفتارای خاصی که داره سخته و بازم تو خوب خودت و باهاش وفق دادی. جالب اینه که این رفتارا توی خانواده ی خودش کاملا نرماله و همشون همینجورین .
از خانوادش متنفرم . از رفتاراشون فرهنگشون از همشون بدم میاد مخصوصا وقتی یادم میوفته اونا با انتظارای بیجاشون باعث این مشکلات شدن تنفرم بیشتر میشه .
5 سال تمام سعی کردم درست کنم همه چیز و . تمام راه هارو هم امتحان کردم.از قهر و دعوا گرفته تا از در صلح وارد شدن و در اخر هم پیش روانشناس رفتن ولی بی فایده بود چون تهش من همون آدم همیشگی بودم و اونم همون آدم همیشگی. با این تفاوت که من یه جاهایی کوتاه میومدم تا زندگیم و درست کنم ! ولی فقط من کوتاه میومدم
از چشمم افتاد! شاید الان بگید چقدر راحت این و دارم میگم ولی راحت نبود. تمام مشکلاتی که داشتیم کم کم اون و به معنای واقعی از چشمم انداخت
تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم و خیلی مصمم سر این تصمیمم وایستادم . خیلی طول کشید تا خانوادم و راضی و قانع کنم (کلا خانواده سخت گیری ندارم ولی دلیل من برای طلاق برای اونا بی معنی بود) و اینکه وضع مالی شوهرم فوق العاده خوبه و تمام فامیل هم منتظر به بن بست رسیدن من هستن اینم باعث مخالفتشون بود .
دو سال من و شوهرم حتی همبستر هم نیستیم و من به نوبه ی خودم حتی نمیتونم به چشم شوهر بهش نگاه کنم ولی بعضی وقت ها از روی اجبار فقط وسیله ای برای ارضاءش میشم ولی حتی جای خوابمون هم یکی نیست
توی این مدت که با شوهرم درگیر بودم که راضیش کنم برای طلاق توافقی ، یکی دیگه وارد زندگیم شد. ناخواسته بهش دل بستم. به خدا ناخواسته بود . کاملا از گناه بودن کارم باخبرم. فقط کسایی که این و تجربه کردن میفهمن من چی میگم .
خیلی دوستش دارم و اونم من و دوست داره و برای ازدواج هم من و میخواد و خانوادش هم مشکلی با من ندارن و از لحاظ اخلاقی هم کاملا با هم مچ هستیم و تنها مشکلی که داره اینه که وضع مالیش کاملا معمولیه که اینم برای من مهم نیست چون توی زندگی قبلیم پول برام خوشبختی نیاورد .
با تمام وجودم دلم میخواد زودتر طلاق بگیرم و زندگیم و با این نفر دوم شروع کنم ( البته نه اینکه بخوام هول باشم ولی هیچ شکی ندارم برای بودن باهاش، چون مطمئنم همونیه که میخوام و اینم از روی احساسات نمیگم. تمام و کمال سنجیدمش)
ولی به یه مشکل بزرگ برخوردم . منی که تا قبل از این شخص مصمم بودم برای طلاق و هر روز سر این موضوع با شوهرم تو جنگ بودیم و اینهمه جنگیدم تا خانوام و قانع کنم ، الان دو تا موضوع باعث شده نتونم تصمیمم رو عملی کنم .
اول اینکه شوهرم کاملا رویه ش رو عوض کرده و دیگه اون آدم سابق نیست ، البته به ظاهر. نه که بخواد تظاهر کنه ولی نمیتونه که خودش و عوض کنه و این و کاملا میشه فهمید وقتی که به یه مشکل برمیخوریم براش عقده گشایی میشه
ولی همین تلاشش برای خوب شدن منو شرمنده میکنه و دلم براش میسوزه که چرا نمیتونم دیگه باهاش خوب باشم ( واقعا نمیتونم و میدونمم حقش نیست یه زن بدخلق مثل من داشته باشه هر چند قبلا اینجوری نبودم)
مشکل بعدمم اینه که رابطه ی دومی که دارم باعث شده عذاب وجدان شدیدی داشته باشم و به خاطر این عذاب وجدان دلم برای شوهرم میسوزه و دلم نمیاد که بذارمش و برم .
با تمام مشکلات دوستش داشتم و هنوزم بهش وابسته ام و بعضی وقتا که به جدایی فکر میکنم گریه م میگیره ولی دیگه نمیتونم به عنوان شوهر تحملش کنم . دلم پیش یکی دیگه ست . همه بهم میگن بیخود دلت به حالش میسوزه اینطوری که بدتره بخوای باهاش باشی و دلت جای دیگه باشه و مطمئن باش اون همچین چیزی و نمیخواد ولی من دلم براش میسوزه
همیشه قسمش میدم که برو با یکی رابطه برقرار کن . آروزمه که یکی بیاد تو زندگیش تا برای رفتن من انقدر بیتابی نکنه تا منم با خیال راحت برم دنبال زندگیم ولی ...
تصمیمم برای طلاق جدیه چون اولا دیگه شوهرم و دوست ندارم و به هیچ عنوان نمیخوام فرصت یه زندگی خوب و ایده آل از اون که لیاقتش و داره بگیرم بعد از خودم که هنوز اول جوونیمه .
دوما حسم به نفر دوم انقدر زیاده که اگه یه روز مجبور بشم قیدش رو بزنم دیگه شاید زنده هم نمونم که بخوام با شوهرم ادامه بدم یا نه ! این و اغراق نمیکنم عین واقعیته
ولی این عذاب وجدان ها اجازه ی حرکت بهم نمیده
(سکس و ... توی رابطه ی دومم نیست ولی میدونم که حتی در حد صحبت کردن هم کارم بزرگترین گناهه و چه خیانت بزرگی دارم میکنم)
نه میتونم برم عقب و با شوهرم ادامه بدم ، نه میتونم برم جلو و تنهاش بذارم و برم دنبال خوشبختی خودم ( اگه خوشبختی ای باشه )
توی برزخ گیر کردم. به خدا دارم دیوونه میشم
بازم میخوام که فقط یه لحظه خودتون و جای من بذارید و بعد ببینید اگه جای من بودید چیکار میکردید و اینکه نگید نفر دوم من و نمیخواد و اگر طلاق بگیرم ولم میکنه و میخواد سرم کلاه بذاره چون مطمئنم این چیزا نیست و مثل چشمام بهش اعتماد دارم و اگه کسی بخواد بترسه اون باید از من بترسه که قصد فریب دادنش و داشته باشم نه من...
منتظر نظراتتون هستم شاید بتونم از این برزخ بدی که گرفتارشم بیرون بیام .
مرتبط:
تبعات جدا کردن تخت و اتاق یه زن و شوهر
من و شوهرم چند سالیه که کنار هم نمیخوابیم
وقتی جدا از زنم می خوابم یه احساس معنوی بهم دست میده
شوهرم به شدت به پسرم حسودی میکنه
وقتی شوهرم قهر میکنه من باید برای آشتی پیش قدم بشم ؟
حس میکنم دیگه همسرم هم بهم کششی نداره
جدا خوابیدن همسرم از من نگرانم کرده
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← مسائل زناشویی خانم ها (۵۴۹ مطلب مشابه)
- ۱۶۲۹۸ بازدید توسط ۱۲۶۵۳ نفر
- پنجشنبه ۸ مرداد ۹۴ - ۲۲:۲۳