با سلام
یه سوالی برام پیش اومده شاید دلیلم داشته باشه ولی بازم برام عجیبه . از دوستای گل و پاکمون خواهش میکنم نه قضاوت کنن نه سرزنش فقط اگه میشه کمک کنن .
من 26 سالمه یه دختر آروم و فکر میکنم درونگرا ، اهل صحبت کردن زیاد نیستم و بشدت مغرور و شاید خود شیفته، لجباز و حساس میدونم صفات بدیه فقط میگم شاید بهتر بهم کمک بشه .
دو سال و نیمه پیش با پسری اشنا شدم که دو سال ازم کوچیکتره البته تا 5 ماه این موضوع رو نمیدونستم. با پسری قبلش نبودم ولی چشم گوش بسته هم نبودم 5 -6 سال توی محیط کاملا مردونه درس خوندم به خاطر رشتم.
زیاد برام ارتباط این شکلی معنا نداشت دنبالشم نبودم حتی تمایلی به حرف زدن های معمولی با همکلاسی های پسر نداشتم توی زندگیم دست هیچ نامحرمی بهم نخورده بود و همینطور خودم به نامحرمی نگاه نمیکردم ، جوری که توی عکس فارغ التحصیلی چهره خیلی از همکلاسیام رو برای اولین بار میدیدم .
ولی نمیدونم چطور شد که بعدها به ازدواج زیاد فکر کردم برای همین وقتی این پسر اومد و از شرایط آرمانیش گفت ذوق زده شدم و گفتم همین خوبه ، تلفنی زیاد حرف زدیم و چند بار هم رو دیدیم اوایل هر بار منو میدید سعی میکرد لمسم کنه و بهم نزدیک بشه قبل اینکه من بخوام یا اجازه بگیره کلیم سر و صدا میکردم و از فردا به بعدش گریه و زاری که چرا اینجوری شد و اینکارو کردی .ژ
راستش در واقع اون لحظه ها انگار مثل خواب بود برام انگار نمیتونستم شرایط رو درک کنم ولی فردا به بعدش میفهمیدم چه غلطی کردیم ، دقیقا مث خواب حتی اون موقع ها میگفتم خب دیگه دسش بهم خورده من هر جور شده باید با همین ازدواج کنم به هر قیمتی ، من چه جوری با مرد دیگه میتونم فکر کنم .
تا اینکه بعد 5 ماه فهمیدم سنش رو دروغ گفته، تمام شرایط زندگیش رو دروغ گفته ولی یه کم وابسته شده بودم و علاوه بر اون به خودم نهیب میزدم حق من فقط همینه نه بیشتر ، ولی در هر حال دیدم الانم موقعیت ازدواج نیست یه پسر 22 ساله که تازه میخواد بره سربازی ...
تموم شد هر کی رفت دنبال زندگیش ، برام موقعیت ازدواج پیش اومد ولی بعد یه مدت دیدم هیچ گرایشی بهشون ندارم این وسطام این اقا زنگ زد و گفتم مزاحم نشه ولی چند ماه گذشت کم کم دلم براش تنگ شد و بهش زنگ زدم تا 19 ماه ندیدمش فقط تلفنی ازش خبر داشتم وقتی دیدمش چنان حس عجیبی بهش داشتم که خودمم نمیدونستم اسمش چیه انگار رو ابرا بودم .
ضربان قلبم میرفت رو هزار، البته دیدارای قبلیم اینجوری میشد ولی واقعا تفاوتش رو حس میکردم بر خلاف قبل دوست داشتم لمسم کنه و دیدارامون طولانی تر شه ولی خب این بار دیگه اون کاری نمیکرد تا یک ساعت که واقعا من نمیتونستم دیگه خودمو کنترل کنم .
واقعا ادم هاتی نیستم ولی نمیدونم چرا وقتی کنارشم اینقد تحریک میشم مثل احمقا نمیتونم تحمل کنم که سمتم نیاد بشدت اون روحیه سرکشیم در برابرش فروکش میکنه و خیلی رام میشم.
باز هم همو دیدیم و باز اون نمیومد سمتم اصلا انگار 180 درجه تغییر کرده . نمیدونم چیه که اون این شکلی شده و من این شکلی ، باور کنید نمیگم ادم سردیه نه ولی حدودشو رعایت میکنه ازشم پرسیدم گفت کاری که ناراحتت کنه انجام نمیدم مگه اینکه خودت بخوای .
بعضی وقتا دوست دارم بمیرم هم عذاب وجدان هم استرس هم دوست داشتن هم نیاز هم فکر کردن به گناهام که جدیدا مقصرش خودمم . من از روی نبود موقعیت ازدواج به این آقا تمایل ندارم ولی وقتی مقایسه میکردم شاید بقیه شرایط زندگیشون خیلی خیلی بهتر بوده ولی این حس برام فراموش نشدنیه و کار اکثر شبام گریست که چرا این شده شرایط زندگیم .
یه آدم مزخرف شدم که نه پاکم و نه خوشحالم و نه لذت میبرم، نه اونیم که خودم میخوام نه اونی که خدام میخواد . نمیگم مذهبیم نمیخام اسم مذهبی رو خراب کنم ، ولی واقعا واجباتم سرجاشه خیلی از خدا کمک خواستم ، ولی واقعا از این شرایط خلاص نمیشم هر بار بیشتر زجه زدم برای فراموشیش.
موقعیت دیدارمون ایجاد شد و باز روز از نو روزی از نو و همیشه روی دور تکرار همه ناراحتی های رفت و آمدش ، نه میتونم دل بکنم نه منطقم میگه بدرد هم میخوریم و خوشبخت میشم . بزرگترین تفاوتمون عقایدمونه علاوه بر اون هنوز مطمئن نیستم قصدش ازدواج باشه خودش میگه 4-5 ماه بعد سربازی کار کنم ازدواج میکنم اسم منو نمیاره ، میگه نه میگم صد درصد بهم میرسیم نه میگم صد در صد بهم نمیرسیم .
ولی باور کنید حتی نمیتونم به مرد دیگه ای فکر کنم یا خودم رو باهاش تصور کنم ، خیلی دوست داشتم یه روز که از خواب بیدار میشدم هیچ کدوم از این چیزا تو خاطرم نبود ، اما الان دو ساله که میخوام فراموش کنم بدتر شده اوضاع و انگار روز به روز حسم عمیقتر میشه.
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← رفتارشناسی دختران برای ازدواج (۶۰۴ مطلب مشابه)
- ۱۹۷۳ بازدید توسط ۱۵۶۵ نفر
- سه شنبه ۱ اسفند ۹۶ - ۱۸:۲۸