سلام
من مشکلات درونی و خانوادگی زیادی دارم اما تا به حال به دکتر مراجعه نکردم.
توضیحاتی که میخوام در مورد خودم و زندگیم بدم یه مقدار طولانیه و از این جهت عذر خواهی میکنم که وقتتون رو میگیرم
من دختری نیمه مذهبی و واقعا خانواده دوست و متعهد به ارزش های اخلاقی هستم.
خانواده سطح بالا و بسیاز با درک و شعوری دارم و از لحاظ اجتماعی و مالی هم سطح بالایی دارن. اما متاسفانه من از دوران کودکی همیشه در برقراری ارتیاط مشکل داشتم یعنی تو مدرسه دوستی نداشتم و اغلب دوستان خوبی نداشتم. با اینکه از کودکی من رو به کلاسهای مختلف مثل کلاس زبان و بسکتبال و شنا و المپیاد ریاضی و.. میرفتم اما همیشه حضور در این مکان ها برام عذاب آور بود چرا که نمی تونستم دوست خوبی پیدا کنم و همیشه تنها بودم.
این مشکل هنوزم با من ادامه داره حتی تو دانشگاه و محل کار . خیلی دور خودم دیوار میکشم. یه موضوع دیگه علاقه شدیدم به ازدواجه.. نمیدونم چرا و از کی دچار استمنا شدم ولی همیشه به شدت برای این موضوع خودم رو سرزنش میکردم و هر بار به خودم فرد بی اراده و کثیف لقب میدادم .. من دختر نسبتا زیبایی هستم و به واسطه خانواده محترمی که دارم از سن 17 سالگی خاستگاران زیادی داشتم و از انجا که به شدت به ازدواج علاقه مند بودم به همه آنها جواب مثبت دادم اما خانواده ام مخالفت کردند و گفتند موقعیت های بهتر برای مرضیه زیاد است.. من در دوران دبیرستان و قبل ازدواج هرگز با پسری دوست نشدم و چون روحیه مذهبی ای داشتم دوستانم را نیز ارشاد میکردم تا با کسی دوست نشوند..
خلاصه وقتی وارد دانشگاه شدم با این که قبل از آن هم دختر آزادی بودم و خانواده به من کاملا اعتماد داشتند.. در دانشگاه نیز با کسی دوست نشدم و فکر آبرویم بودم اما از آنجا که خیلی تمایل داشتم دختر بودنم را در برابر یک جنس مخالف احساس کنم و ظرافت و لطافتی که خانواده ام هرگز دوست نداشتند ببیند را در برابر یک جنس مخالف احساس کنم با پسری از طریق اشتباه یعنی چت آشنا شدم. میدونید مشکلم این بود که همیشه پدرم دوست داشتند من یه دختر قرص و محکم بار بیام در صورتی که من همیشه دوست داشتم یه دختر ناز و لطیف باشم.. مادرمم بیشتر به جای اینکه تکیه گاهم باشه همیشه تکیه گاهش بودم و کلا انگار که من پسرم بهم تکیه میکردن حتی همیشه لباسهای صورتی و لوس رو برای خواهرم میخریدن و لباسای اسپرت و آبی رو برای من . من از رنگ آبی متنفرم. راستی ما دو تا خواهریم و خواهرم چهار سال از من کوچیکترن..
خلاصه من با اون پسر به عنوان اولین پسر زندگیم دوست شدم و بعد از یک ماه دیدمش و کل غرورم خرد شد و چرا که او یک پسر فقیر و کثیف و لات و بی سواد بود.. مال حاشیه کرج.. بعد از اولین دیدار تصمیم گرفتم دیگه نبینمش اما به این فکر کردم که میفهمه به خاطر ظاهر و اوضاش رابطه رو قطع کردم و تصمیم گرفتم بعد از یک ماه قطعش کنم.. طی این یک ماه سه بار بیرون رفتیم و بار هر سه بار هم به خاطر ظاهر بد ایشون گشت ما رو گرفت البته با من کاری نداشتن چون من اصلا دختر جلفی نیستم و ظاهر معمولی ای دارم. بار چهارم گفتم دیگه بیرون نمیام چون گشت میگیرتمون پدر منم نظامین.. و اگر بفهمن بیچاره ام میکنن و اینها گفت خوب بیا خونمون و منم میدونستم معنیه خونه رفتن چیه و خلاصه بحث بالا گرفت و نمیدونم سر لج و لج بازی بود یا نیاز جنسی یا ترحم قبول کردم برم..
ولی خدا خودش شاهده که حتی یک درصدم به ارتباط جنسی فکر نمیکردم و اون اونقدر ظاهر و دستاش کثیف بود که واقعا بدم میومد حتی دستم رو بگیره اون لحظه فقط برای اینکه بهش ثابت کنم فقر تو و ظاهرت باعث نمیشه فکر کنم آدم بد ذاتی هستی قبول کردم برم.. و صادقانه بگم بهم تجاوز کرد..
درسته که نیاز جنسی داشتم ولی خدا شاهده حتی فکر چنین کاری رو نمیکردم و تا این حد بی حیا نشده بودم از اون به بعد دنیا برام سیاه شد و چون فکر یکردم حتما باید با اون ازدواج کنم 6 ماه دیگه باهاش تو بدترین شرایط موندم و واقعا عذاب میکشیدم چون ازش متنفر بودم و هرگز جدی نگرفته بودمش..
اون هم که اوضاع مالی و خانوادگی ما رو فهمیده بود دست از سرم بر نمیداشت و با کمال وقاحت به من میگفت من دیگه تو رو به نام خودم سند زدم خواب جدایی رو هم نمیبینی.. روزای وحشتناکی بود.. تا این که تصمیم گرفتم از یکی از پسرهای گروه دانشگامون کمک بگیرم.. اون دانشجو نبود و دوست یکی از همکلاسیای پسر کلاسمون بود.که تو انجام کارهای گروهی کمکمون میکرد (من رشته ام شهرسازیه و کارگاه های گروهی تو درسامون زیاد بود) تمام حقیقت رو به ایشون گفتم و ایشون به خاطر علاقه قلبی ای که من داشتن کمکم کردن و واقعا پشتم وایسادن به عنوان نامزدم جلوی اون وایسادن و تونستم از اون جدا شدم.
این آقایی که کمکم کردن اسمشون پژمان بود.. من به این دلیل از ایشون کمک گرفتم چون مثل بچه های دیگه دانشگاه سوسول نبود.. خیلی مرد بود.. شرایط مالی متوسطی داشت که خودش به دست آورده بود پسر شیک پوش تمیز و سنگین و جدی هم بود. من بابت اون قضیه خیلی ضربه خوردم و پژمان خیلی کمکم کرد محبت بی نهایت.. صبوریه زیاد.. صحبت .. پشتیبانی .. تفریحات مختلف ... من فکر میکردم هرگز دیگه نمیتونم به خاطر باکره نبودنم ازدواج کنم اما بعد از سه ماه ایشون بهم پیشنهاد ازدواج دادن..
حتی حلقه و ساعت و گردنبد و گوشواره هم خریدن.. خانوادشونم در جریان بودن و من رو دیدن ..خانواده خوبی هم داشتن.. مادرشون شاعرن پدرشونم بازنشسته.. دامادهای تحصیلکرده ای هم دارن... تو اون روزا همه چیز برام شیرین شده بود و قرار بود عید 92 بیان خاستگاری که متاسفانه اسفند 91 خانوادشون به شدت دچار مشکل مالی شدن و مجبور شدن از تهران برن پردیس.. معافیت پژمانم به مشکل شد و مجبور شد بره سربازی تا شهریور سرباز بود بعد مادرش گفت از کمیسیون پزشکی براش معافیت کفالت گرفته و اون هم اومد تهران و شروع کرد دنبال کار گشتن اما بعد از چند ماه معلوم شد دوباره معافیتش کنسل شده و این چند ماه غیبتم باعث شد بشه سرباز فراری تصمیم گرفت فعلا نره سربازی و طی 6 ماه اوضاع رو مناسب کنه تا ازدواج کنیم..
این کرام کرد شب و روز کار کرد و 14 تومان جمع کرد تا از پس هزینه های اول ازدواج بر بیاد بقیه اشم طی یکسال نامزدی جور کنه.. وقتی خواست بیاد خاستگاری و موضوع رو به خانواده ام گفتم مخالفت کردن.. حتی حاضر نشدن برن تحقیق یا یکبار ببیننش و گفتم سطحشون از ما پایین تره و هرگز اجازه نمیدیم.. ولی هنوز من با پژمان دوست هستم و به چند دلیل این رابطه رو ادامه میدم
1-من شرایط ازدواج با فرد دیگه ای رو ندارم چون باکره نیستم و چون از اعتماد به نفس بودن با فرد بهتری برخوردار نیستم
2- تو این رابطه با پژمان .. خود واقعیم هستم.. و اینجوری راحت تر میتونم زندگی کنم
3-علاقه پژمان به خودم و تلاشش رو نشانه تعهدش میدونم و این برای زندگی مثبته
اما از طرفی نمیخوام باعث سرافکندگی خانواده و نارضایتیشون بشم و نمیخوام ازدواجم همراه با دعواهای خانواده ام باشه
مسایل دیگه ای که باید خدمتتون بگم اینه که مادرم افسردگی حاد دارن و تابستون 92 اقدام به خودکشی از پل عابر کردن که بعد از اون 10 تا شوک برقی زدن اما بهبودی حاصل نشده و خیلی خیلی شرایط فشار و بدی تو خونه دارم
البته خودمم تا حدودی احساس میکنم افسرده ام چون هیچ هدفی از تحصیلم ندارم.. از اشتغال بیذارم و فقط میخوام ازدواج کنم و برم و تنها و مستقل بشم بدون این که لازم باشه درس بخونم و کار کنم تا این زندگی لعنتی تموم شه و عمرم تموم شه و راحت شم.. بعضی وقتها اونقدر رفتارشون با من بد میشه و حس میکنم مزاحمم که به پژمان میگم بیا و بدون مراسم منو ببر از این خونه از طرفی اون به خاطر کارش رفته کیش و تا دو سال باید اونجا بمونه و زودتر از این محاله بتونیم ازدواج کنیم.. اونقدر حالم بده تو این یکسال که نه به خودم میرسم نه درس میخونم همه دوستامو کنار گذاشتم و 10 کیلو چاق شدم خیلی خیلی اوضاع بدی دارم نمیدونم چیکار کنم تمام دخترهای فامیل و دوستامون پارسال یا ازدواج کردن یا نامزدن و مامانم اینها فکر میکنن من یه انگلم که نه شوهر کردم نه کار درست و حسابی دارم.. دوست دارم برم سر زندگیه خودم.. خودم باشم.. بفهمم کیم.. از زندگیم چی میخوام.. و مثل بقیه زندگی کنم.. ترو خدا کمکم کنید بفرمایید باید چیکار کنم ؟
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۱۶۴۵ بازدید توسط ۱۳۲۱ نفر
- جمعه ۱۱ مهر ۹۳ - ۱۱:۲۵