با سلام
حدود 3 سالی بود که پسر معتقدی که تا بحال با دختری دوست نبود به من ابراز علاقه کرد. اون پسر از همدانشگاهی های بنده بودن و از طریق صفحات مجازی ارتباط ما بیشتر شد.
در ابتدا ایشون بنا به دلایل مختلف به من پیام میزدند و به من میگفتن که تو مثل خواهر من هستی. من و ایشون حدودا چند ماه اختلاف سنی داشتیم که بنده از اون پسر بزرگتر بودم.
بعد از گذشت چند ماه من هم کم کم به ایشون علاقمند شدم. اما نمیدونستم که اون اقا پسر به من با چه نیتی نگاه میکنه.
تا اینکه یه روز به من ابراز احساسات کردن ولی باز هدفشون از این ابراز رو نگفتن. اما همیشه وقتی صحبت از ازدواج میشد همیشه ملاکای خاصی برای خودشون داشتن که یکی از اونها سن بود که میگفتن سن پسر باید بزرگتر باشه و ...
تا اینکه من کم کم نگران این رابطه شدم و میگفتم وقتی من با ایشون وصالی ندارم چرا باید این رابطه رو ادامه بدم که اخرش جز دلبستگی چیزی نداره. که هر چند تو اون مدت کوتاه هم دلبسته شده بودم. و این شد که من جریان رو به ایشون گفتم و ایشون قبول کردن.
اما بعد از گذشت یک روز دوباره گفتن که به این رابطه ادامه بدیم و فعلا باشیم. من چون ایشون رو دوست داشتم و گفتم شاید موقعیت ازدواج فراهم نیست نمیخوان منو امیدوار کنن بازم قبول کردم و موندم.
اما باز بعد از گذشت چند روز دیدم باز از همون ملاکاشون صحبت میکنن و من باز نگران شدم. اما این بار بیشتر دلبسته شده بودم تا اینکه دوباره این رابطه تموم شد. اما وقتی که این رابطه تموم شد به من گفتن که من به ازدواج باهات فکر میکردم و برای رسیدن بهت اگر خیر باشه دعا میکردم.
و منو گذاشتن تو حسرت دوست داشتن خودش. ولی من بهشون گفتم ملاکایی که گفتی شامل حال من نمیشه. اما گفتن اینا خط قرمز من نیست. گفتم باشه بیشتر با هم اشنا میشیم. اما ایشون قبول نکردن و گفتن من فعلا قصد ازدواج ندارم. و رابطه تموم شد.
بعد از گذشت 6 ماه من باز به ایشون فکر میکردم و شنیدم که میخوان ازداوج کنن. این شد که من به سمتشون برگشتم. اولش خیلی خوب برخورد کردن. اما بعد از چند روز دوباره سرد شدن. اما من خیلی دوستش داشتم.
علت این سردی رو ازش میپرسیدم و منکرش میشدند و میگفتند نه خوبم. تا اینکه بعد از 2 ماه دوباره شدن مثل سابق خوب و دوست داشتنی. گفت که من حالا نمیخوام ازدواج کنم میمونم پیشت تا وقتی که موقعیتش پیش بیاد.
خلاصه خستتون نکنم. تو این 3 سال هر چند ماه یکبار رابطه ما تموم میشد و دوباره برمیگشتیم. تا اینکه یه روز متوجه شدم ایشون به خواستگاری رفتن بدون اینکه به من بگن. و فقط گفتن باید این رابطه رو تموم کنیم.
اشک و گریه و زاری کردم تا اینکه ایشون از من خواستگاری کردن. اما جوری که خودش خواستگاری کرد و خودشم جواب داد. و همیشه هم مشکلش اون ملاکاشو اجبار والدینش بود. میگفتن خونوادم ازدواج به روش سنتی رو میپسندن.
اما باز ما موندیم با هم و ایشون به خواستگاریی که رفته بودن جواب منفی دادن. بعد از گذشت 3 ماه باز ندای رفتن سر دادن. من گفتم باز خونوادت کسی رو پیدا کردن. میگفت نه. فعلا کسی رو پیشنهاد نکردن. تا اینکه یه روز رفتن و هر چی من اصرار کردم بمون نموندن و گفتن یه جایی باید این رابطه رو تموم کرد.
بعد از گذشت 4 روز از اتمام رابطه عکسش با خانونش رو دیدم. میخوام بدونم منی که به امید تغییر تفکراتش مونده بودم چه گناهی کردم که باید دلم بسوزه. آیا بنظرتون این شکستن دل ادم نیست؟ همیشه و هر دقیقه هم به من ابراز احساسات میکرد. میخوام بدونم در عرض 4 روز میشه کسی رو بعنوان همسر انتخاب کرد.
دوستم باهاشون صحبت کردن بهشون گفته بود که من خونوادم 3 ماه پیش کسی رو برام پیشنهاد کرده بودند اما من گفتم خودتون تحقیفات رو کنید.بعد اکی شد به من بگین.
میگفت با زور و اجبار اطرافیان بوده. ایا جز این نیست که هر پسری دختری رو دوست داشته باشه مثل کوه پشتش میمونه. چند روز فقط کارم شده گریه و اشک و آه و ناله.
نمیدوند جیگرم با دیدن اون عکس چطور سوخت. لطفا کمکم کنید بدونم حداقل دوستم داشته یا نه ؟
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۳۱۴۵ بازدید توسط ۲۳۵۵ نفر
- جمعه ۹ مهر ۹۵ - ۲۲:۱۵