به نام خدا

سلام

دختری هستم ۱۸ ساله ، عاشق نشدم تو عمرم و فکر میکنم هم هیچوقت عاشق نخواهم شد... حالا میگم چرا . بله میگفتم..یکم از اخلاقیاتم رو بگم شاید بدرد بخوره...

کلا دو شخصیت متفاوتم؛ یک شخصیت ظاهری:

انسانی منطقی. شدیدا عقل گرا که همه ازش مشورت میگیرن. عاشق درس و شیفته تنهایی... بیزار از ابراز علاقه و بیزار از ارتباط با پسر... خشک و جدی و سرد و مغرور

شخصیت واقعیم که اگه کسی از سد اول عبور کنه میبینتش:

مهربون، احساساتی، فداکار و با گذشت و شوخ و طل کوچیک ...

البته شخصیت اولم فقط برای محافظت کردن از خودمه، (حتما میپرسین محافظت از چی!؟) محافظت از اینکه کسی (مذکر) به هر منظوری بهم نزدیک بشه. ازشون نمیترسم اما رابطه دختر و پسر از نظرم چند تا دلیل داره :

۱_ پر کردن خلا عاطفی و تنهایی ( که حاضرم بمیرم از تنهایی اما همچین رابطه ای تشکیل ندم )

۲_ روابط خاک بر سری ( که ابدا بهش فکر نمیکنم و کسی به این منظور بیاد جلو خونش گردن خودشه )

۳_ ازدواج ( که بحث اصلیه بنده همینه )

خب طبیعتا هر دختری تو سن من که خودش چیزی کم نداره, پسری رو شایسته خودش میدونه که مهربون، مرد واقعی، خوشتیپ، خوش قیافه، تحصیل کرده، آدم حسابی و خلاصه از این ویژگی های سطحی نگرانه (!!) داشته باشه..

این ملاک ها رو از حرف دوستام برداشت کردم و دیدم اره منم بدم نمیاد اما یه فرق وجود داشت دوستای من پول خیلی براشون مهمه البته برای دوستی بیشتر

اما من دلم میخواد تو زندگیم عشق رو بچشم نه صرفا پول و ظواهر.... اما قضیه به همینجا ختم نمیشه....

تو یه سایتی یه آقای ۲۰ ساله بهم درخواست همکاری برای کار مجازی داد ( منظورم اینه که با پیشنهاد دوستی و اینا باهاش آشنا نشدم ) ... من قبول نکردم و همونطور که گفتم خیلی مغرورانه جواب میدادم چون به هیچکس اعتماد ندارم...

من هیچ مشخصاتی از خودم تو فضای مجازی نمینویسم که اسمم فلانه و اینم و اونم ... ، خلاصه ایشون اسمم رو پرسید یا سنم رو اما من همش طفره رفتم و این بیشتر ایشون رو حساس کرد ایتقدر اصرار کرد که بهش گفتم... گفت خواهر کوچیکم باش و این چیزا. قبول نکردم بازم اینقدرررررر گفت که گفتم باشه ...

بعد چند روز سوالش شروع شد که چادری ای؟ نماز خونی؟ با پسر دست میدی و میپرسیدم به شما چه ؟ میگفت داداشتم غیرت دارم این چیزا ...

از شما چه پنهون من همیشه دلم میخواست یکی اینجوری حواسش بهم باشه ... . بعد چند روز فهمیدم الکی گفته خواهرم باش و قصدش آشنایی با من بود منم حسابی قاطی کردم براش.. اما آخرش مجابم کرد که بهش فرصت بدم خودشو ثابت کنه.( خودتون میدونین پسرا چه زبونی دارن منم دل کوچیک قبول کردم ) ...

حالا میگه دوسم داره البته میگه که هنوز عاشقم نشده اما دلش عشق پاک میخواد و قصدش ازدواجه و حتی ازم عکس هم نخواسته و هیچی ازم نپرسیده...

حواسش یه درسم هست و کاری نمیکنه که ناراحت شم... به قول خودش میخواد من خانومش باشم چون اولین دختریم که وارد زندگیش شده اونم اتفاقی ( کارش ، فعالیت تو فضای مجازیه و از این بابت مطمئنم که آدم دله ای نیست).. کمتر از یک ماه از آشناییمون میگذره ...

نه من و نه اون دنبال دوستی و این چیزا نیستم هردومون دنبال عشق پاکیم...اما من حس میکنم کارم اشتباهه . بدجور توی دو راهی موندم از طرفی عقلم میگه چند سال میخوای این رابطه رو ادامه بدی؟ آخرش از الان معلومه…

عقلم میگه سنی نداریم و ممکنه هزار تا اتفاق بیفته . عقلم میگه شاید اون هدف دیگه ای داره . اما از طرفی بهش وابسته شدم نه عشق نه دوست داشتن چون هنوز ندیدمش.. میدونم یه حس زود گذره اما دلم میخواد باهاش صحبت کنم و از حرفاش خوشم میاد..

اگه ناراحتش کنم خود من ناراحت میشم...خیلی از پسرا بودن که بهم محبت میکردن اما من با بی رحمی مینداختمشون بیرون از زندگیم...اما این یه جوری داره مهرش به دلم میشینه یعنی تا میام دل خوش کنم بهش .عقلم میگه اشتباهه یه حس زودگذره...شاید اون عاشقم بشه اما من از خودم مطمئن نیستم..

خیلی گیجم..نه میتونم تمومش کنم و نه میتونم ادامه بدم. میگه من نمیگم باهام بیا بیرون فقط میخوام مال من باشی و تا هر وقت بگی حتی ده سال صبر میکنم تا تو عاشقم بشی..خیلی صادقانه حرف میزنه و من بهش شکی ندارم . اما از اینکه بهش شک ندارم هم میترسم . یعنی گاهی از خودم و احساسم میترسم گاهی از اون...

کلافم خیلی کلافه...تو شبای قدر مدام التماس از خدا که راه درست رو جلوم بذاره اما نمیدونم چیکار کنم ؟ فال و استخاره همش میگن کسی که اومده تو زندگیت صادقانه ستایشت میکنه و دوستت داره...

دو راهیه بدیه.. راه پس و پیش ندارم... عقلم یه چیزی میگه و احساسم یه چیز دیگه... تو رو خدا کمکم کنین....میدونم خیلیا میگین تمومش کن اما چه بهونه ای برای اون بیارم...

تا حالا ده بار خواستم تمومش کنم همش بهش میگم دوست ندارم. نمیخوامت. ازدواج و عشق و عاشقی نمیخوام اما اون میگه میخوامت....

خب منم دل دارم... الانم ارتباطم باهاش خوب نیست یعنی هر روز بحث و جدله اون کوتاه میاد میگه میخوام عشقو با اولین دختری که وارد قلبم شده بچشم. تو رو هم عاشق خودم میکنم نه با حرف بلکه با عمل...خیلی غیرتیه شدیییییید و مدام نماز و روزه و درسمو یادآور میشه...

دارم دیووونه میشم از اینکه دلم میخوادش و عقلم میگه نه...دلم میخواد برای کسی مهم باشم و منو بخواد کسی که هیچ رقمه حاضر نیست ولم کنه اما عقلمو چیکار کنم ..

فعلا بهش گفتم باید عقلمو راضی کنی دلم توی تصمیماتم هیچ کارس اما خدا میدونه که دلم داره سر میخوره ....

هم کار داره هم تحصیل میکنه و بدی ای نداره که بخاطرش ردش کنم...خیلی پاکه حتی مثل خیلیا قد و زنمم نپرسید خودم ازش پرسیدم و بازم اون ازم نخواست برای همین خودم بهش گفتم..خوب اونم آدمه دیگه ...

این رفتارها رو که میکنم میبینم که چقدر خوشحال میشه..چیزی ازم نمیخواد جز محبت ....دارم دیوونه میشم

میشه کمکم کنین شما جای من....خواهشا خودتونو بذارین جای من و بگین عاقلانه ترین کار چیه؟؟؟

گاهی میگم شاید باید صبر کنم تا خود واقعیش رو بهم نشون بده یا حداقل تکلیفم با احساس خودم معلوم بشه اما گاهی میگم....
نمیدونم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم...اونقدرا هم منطقی نیستم که ردش کنم و دلم نشکنه ...
خواهشا کمکم کنین و راهنماییم کنین..
فکر کنم خیلی طولانی شد ...


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)