سلام
من 25 سالمه متاهلم. از زمان کودکی عموم با ما مشکل داشت. بابام بهش کار داد. آبرو داد. خونه و ... ولی اون چون معتاد بود همش به بابام و زندگیمون حسادت میکرد. بابامم دهن بین بود. عموم با زنش همش واسمون نقشه میکشیدن .
20 سال پیش مزاحم تلفنی ما شدن. کاری کردن بابا و مامانم تا مرز جدایی پیش برن. منو خواهرمو آواره کردن. بعد وقتی بابام ما رو برد خونشون. زن عموم میگفت بچه های خودم بسمه نمیتونم اینارم نگه دارم. سریع حامله شد که بگه نمیتونه مواظبمون باشه.
ما خیلی سختی کشیدیم. عموم از زبون منو آبجیم دروغ میبافت و بابام ما رو کتک میزد. تو حسرت دیدن مامانم بودیم. تا بعد 6 سال به هر بدبختی بود دوباره خانواده 4 نفرمون جمع شد. ما فقط کنار هم بودیم. ولی دیگه از بابام متنفر بودیم.
جالبه نمیدونستیم کی عامل بدبختیمونه. بعد اون عموم همش به رفت و آمد ما به طرز لباس پوشیدنمون گیر میداد. حتی پول تلفن خونمون زیاد میومد پیرینت میگرفت. جلو بابام میگفت اگه کار دختره باشه جرش میدم. آبجیم دانشگاه سراسری قبول شد گفت به حضرت عباس اگه شهر دیگه ای قبول شه نمیذارم بره.
اینا گذشت و ما بزرگتر شدیم و مامانم سوخت و دم بر نیاورد. از نفرین ما عموم سرطان گرفت. و بابام خونمونو فروخت تا خرج پیوند مغز استخوانش کنه. و نفرینمون به زن عموم باعث شد عموم سرش هوو بیاره. اونوقت مای ساده براش گریه میکردیم حتی مامانم میرفت التماس عمومو میکرد که زنت خوبه نکن اینکارو.
عقده های این زن و مرد تمومی نداشت. عموم یه معتاد شیشه ای رو اجیر کرد با خواهرم دوست بشه. خواهره ساده ی من انقدر این پسر رفت و اومد و ادعای عشق کرد که قبولش کرد. بعد با نقشه قبلی جلوی بابام در اومدن و بابام با سگک کمربند خواهرمو زد. همون روزا منم با یکی دوست شدم. یه روز از بخت بد اجیر شده عموم منو دوستمو دید.منم سرش داد زدم برو گمشو. اونم به عموم گفت. بعد زن عموم پر رو پر رو گفت ما رفتیم خونه دوست پسرتو پیدا کردیم. خلاصه بابام فهمید و ...
گذشت از اونجایی که خدا میخواست و ما اهل نماز و روزه بودیم کمکمون کرد الان منو خواهرم هر دو ازدواج کردیم و هر دو بارداریم. و به بابام ثابت شد مسبب بدبختیمون کی بوده و حالا خوشبختیم.
جالبه دختره عموم با همون دوس من دوست شد. پسری که تو دوستی با من پاک بود دختر عمومو به جاهای بد کشوند اون دختر باکرگیشو از دست داد و اینو فقط من میدونم.حالا عمومو سگ نگاه نمیکنه مواد فروشه. پسرای 19 ساله و 17 سالش اهل هر خلافی هستن. اما اومده به دامادمون گفته فقط منتظرم ازتون آتو بگیرم.
حتی بابام گفته تو خودتم دختر داری 2 روز دیگه میخوای عروس شون کنی. با عقده گفته تو که دختراتو عروس کردی خرت از پل گذشت. حالا من خیلی از آینده میترسم. میگن بترس از کسی که از خدا نمیترسه.
تو رو خدا بگین چیکار کنیم. بابام میگه اگه از ترس زندگی شما 2 تا دختر نبود دنده هاشو زیر پاهام خرد میکردم.
← مسائل زنان (۱۸۵ مطلب مشابه)
- ۴۳۵۸ بازدید توسط ۳۲۱۲ نفر
- دوشنبه ۲۷ دی ۹۵ - ۲۲:۴۵