من دختری 22 ساله هستم که پارسال ازدواج کردم من از زمانی که بچه بودم زمانی که دو سال داشتم پدرم ازدنیا رفت و از آنجایی که ما یک خانواده پرجمعیت بودیم یک برادر و سه خواهر همراه با مادر بار سنگین خانواده به دوش برادرم افتاد که اون موقع 16 سالش بود از همون سن رفت سرکار و خرج خانواده رو درآورد درسشو تا دیپلم ادامه داد با اون وضعیت دانشگاه دولتی قبول شد ولی به خاطر مشکلات مالی نتونست درسشو ادامه بده همون حرفه بنایی رو ادامه داد چون پدرم هم بنا بود و از داربست افتاد و فوت کرد
از اون زمان خرج مادر و هر سه خواهرو میداد من خواهر وسطیه ام و خواهر بزرگم ازدواج کرده و خواهر کوچیکم امسال ازدواج می کنه برادر فداکارم تمام هزینه دانشگاه جهیزیه خورد وخوراک و پوشاک همه چیزمونو فراهم کردحتی جمعه ها هم سرکار می رفت تا من و خواهرام راحت زندگی کنیم برادرم کاری کرد که هیچوقت احساس کمبود محبت نکنیم زمانی که از سر کار بر می گشت برای ههمون خوراکی می خرید هممونو می بوسید و نوازش می کرد برای هر کدوممون یک اتاق ساخت همیشه بهترین چیزارو برامون می خرید هیچوقت احساس کمبود نکردیم مثلا جز اولین دخترایی بودیم که گوشی خریدیم و... مثل یک پدر دلسوز همه کار برای ما کرد انگار که ما تو خانواده ثروتمندی بزرگ شدیم حالا برادرم 36 سالش شده هنوز ازدواج نکرده چون می خواست خرج خواهراش و مادرشو بده ولی الان تو این سن موهاش کاملا سفید شده به خاطر کار زیاد با سیمان تو بدنش زخم افتاده حالا که هممون رفتیم سر خونه زندگیمون حق داداش خوشگلم نیست که ازدواج کنه ولی هیچ دختری حاضر به ازدواج باهاش نیست چون پیر شده چون تو بدنش زخم افتاده برادری که تو جوونی زیباترین پسربود زیباییشو فدای خواهراش کرد اگه برادرم نبود معلوم نبود سرنوشت ما خواهرا چی می شد مثل کوه با غیرت بی منت پشتمون وایستاد الانم وایستاده حالاکه من ازدواج کردم می فهمم زن و مرد چقدر به هم احتیاج دارن بعد میشینم گریه می کنم میگم مگه برادرم انسان نیست برادری که تو ایمانو پاکی و غیرت بین پسرا تکه چرا باید اینجوری بشه اینه سهم برادر عزیزم از زندگی آخه مگه برادرم نیاز عاطفی نیاز جنسی نداره همشونو ول کرده به خاطر ما .
هفته ای سه بار زنگ میزنه حالمو می پرسه هرموقع صدای مهربونشو میشنوم گریه
ام می گیره هرموقع ببینمش بزور دستاشو می بوسم می دونم برادرم صد در صد
بهشتیه ولی نباید بعد این همه زحمت و رنج و عذاب روی خوش زندگیرو ببینه
تاکی زحمت با این وضعیت ایمانی به خدا داره که نگو هیچوقت نمازش قضا نمیشه
خجالت میکشه بره خاستگاری چون پیر شده و با حیاست خودش میگه الان فقط می
تونم با یک خانوم بیوه ازدواج کنم ولی ما خواهرا نمی زاریم میگیم تو پسری
باید با یک دختر ازدواج کنی اصلا غیرتمون قبول نمی کنه برادمون با یک زن
ازدواج کنه مگه خودش پسر نیست
به نظرتون چه کاری از ما برای برادرمون
بر میاد که از این وضع خلاص بشه بعد این همه سال روی خوش زندگیرو ببینه چقدر
رنج و زحمت چقدر فداکاری برادرم پیش خدا پیش مادرم که هم کربلا فرستادش هم
مکه و ما خواهرا خیلی روسفیده ببخشید زیاد شد ولی باید از فداکاری ها و
خوبی های برادرم رمان ها نوشت خوش حال میشم نظرتونو بدونم
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۲۹۶۱ بازدید توسط ۲۲۷۱ نفر
- چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳ - ۱۷:۰۱