سلام
من یه دختر ۲۲ ساله هستم، دو ساله که به دانشگاه در شهری دیگه میرم، سال اول در خوابگاه با دختری هم اتاقی شدم که هم زبان خودم هست و تقریبا همشهریم..
ایشون عکس منو به پسر داییش نشون داده بود و آقا هم پسند زده بود، البته من خودم اصلا خبر نداشتم، بعد از مدتی که به تعطیلات رفته بودیم و برگشتیم به خوابگاه، ایشون به من جریان رو گفت و گفت که پسر داییم خیلی خوبه و فلان و بهمان و دانشجوی پرستاریه و از من خیلی خوشش اومده و میخواد با من آشنا بشه.
منم گفتم که نه من نمیخوام با کسی دوست باشم، و از اون اصرار و از من انکار. این آقا پسر هم دو هفته پافشاری کرد و اصرار کرد که با هم آشنا بشیم، منم قبول کردم. رابطمون خیییلی زود عمق گرفت و انگار صد سال بود که همو میشناختیم، خیلی باهاش احساس آرامش و راحتی داشتمو دارم، بعد از دو هفته ایشون خودش به مادرم زنگ زد و قضیه رو جدی کرد.
مادر خودش هم که از قبل میدونست...یکی دو بار با مادرم جدی حرف زد و مادرش هم با مامان من حرف زدن و اینجوری شد که رابطمون خیلی جدی شد، و ثابت کرد که هدفش دوستی نیست. بعد از سه ماه اومد خواستگاریم ولی چون خونوادش از نظر مالی خیلی تحت فشار هستن نتونستیم ازدواج کنیم، اونا از لحاظ مالی نسبت به ما خیلی پایین ترن ولی من اصلا برام مهم نیست و خودشو دوس دارم.
الان هشت ماه از رابطمون میگذره ولی جدیدا خیلی بحثمون میشه، همو دوس داریم ولی نمیدونم چرا بحثمون میشه، تهدید به جدا شدن میکنیم، و ...
من الان یه خاستگار دارم که از نظر مالی خیلی بهتر از اونه و کار دولتی هم داره، من حتی نذاشتم بیان خونه مون و خونوادمم میدونن بخاطر اون کسیه که دوسش دارم.
الان سوال من اینه که موندن من پای این رابطه کار عاقلانه ایه؟ اینم بگم که تا سه سال دیگه نمیتونیم ازدواج کنیم چون هم دانشگاهش هم سربازیش مونده و باید اونارو بگذرونه...
الان من باید چیکار کنم؟ جدیدا توی بحث هامون منت میذاره که به پای من نشسته و تهدید به رفتن میکنه، منت میذاره که باهامه، اینا رو توی عصبانیت میگه و حرف دلش نیس ولی خب در هر صورت منو ناراحت میکنه...
الان ب نظر شما من باید چکار کنم؟ خیلی ذهنم درگیره
من یه دختر ۲۲ ساله هستم، دو ساله که به دانشگاه در شهری دیگه میرم، سال اول در خوابگاه با دختری هم اتاقی شدم که هم زبان خودم هست و تقریبا همشهریم..
ایشون عکس منو به پسر داییش نشون داده بود و آقا هم پسند زده بود، البته من خودم اصلا خبر نداشتم، بعد از مدتی که به تعطیلات رفته بودیم و برگشتیم به خوابگاه، ایشون به من جریان رو گفت و گفت که پسر داییم خیلی خوبه و فلان و بهمان و دانشجوی پرستاریه و از من خیلی خوشش اومده و میخواد با من آشنا بشه.
منم گفتم که نه من نمیخوام با کسی دوست باشم، و از اون اصرار و از من انکار. این آقا پسر هم دو هفته پافشاری کرد و اصرار کرد که با هم آشنا بشیم، منم قبول کردم. رابطمون خیییلی زود عمق گرفت و انگار صد سال بود که همو میشناختیم، خیلی باهاش احساس آرامش و راحتی داشتمو دارم، بعد از دو هفته ایشون خودش به مادرم زنگ زد و قضیه رو جدی کرد.
مادر خودش هم که از قبل میدونست...یکی دو بار با مادرم جدی حرف زد و مادرش هم با مامان من حرف زدن و اینجوری شد که رابطمون خیلی جدی شد، و ثابت کرد که هدفش دوستی نیست. بعد از سه ماه اومد خواستگاریم ولی چون خونوادش از نظر مالی خیلی تحت فشار هستن نتونستیم ازدواج کنیم، اونا از لحاظ مالی نسبت به ما خیلی پایین ترن ولی من اصلا برام مهم نیست و خودشو دوس دارم.
الان هشت ماه از رابطمون میگذره ولی جدیدا خیلی بحثمون میشه، همو دوس داریم ولی نمیدونم چرا بحثمون میشه، تهدید به جدا شدن میکنیم، و ...
من الان یه خاستگار دارم که از نظر مالی خیلی بهتر از اونه و کار دولتی هم داره، من حتی نذاشتم بیان خونه مون و خونوادمم میدونن بخاطر اون کسیه که دوسش دارم.
الان سوال من اینه که موندن من پای این رابطه کار عاقلانه ایه؟ اینم بگم که تا سه سال دیگه نمیتونیم ازدواج کنیم چون هم دانشگاهش هم سربازیش مونده و باید اونارو بگذرونه...
الان من باید چیکار کنم؟ جدیدا توی بحث هامون منت میذاره که به پای من نشسته و تهدید به رفتن میکنه، منت میذاره که باهامه، اینا رو توی عصبانیت میگه و حرف دلش نیس ولی خب در هر صورت منو ناراحت میکنه...
الان ب نظر شما من باید چکار کنم؟ خیلی ذهنم درگیره
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۱۴۰۰ بازدید توسط ۱۰۵۲ نفر
- سه شنبه ۲۱ دی ۹۵ - ۲۲:۴۰