سلام
من یه دخترم بالای 18 سال و زیر 25 ، حالم واقعا خوب نیست. اطرافیان همیشه من رو به عنوان یه آدم شاد میبینن. ولی نیستم. دیگه نمیتونم باشم.
پارسال یه مدت به مرز افسردگی هم رسیده بودم ولی بعدا خودم تونستم تا حد زیادی به بهتر شدن حالم کمک کنم. الان دوباره همونطوری شدم.
به دلایلی که نمیخوام اینجا بازش کنم و شاید بیشتر ریشه در مشکلات بچگیم هم داشته باشه، از پدر و مادرم متنفرم. درسم تو دانشگاه خیلی ضعیف شده.
من چادری نیستم ولی حجابم تقریبا کامله و بعضی روزا هم نهایت آرایشم شاید یه رژ کمرنگ باشه و رفتارم هم آروم و متینه.
تا الان دو نفر اینترنتی و یک نفر از همکلاسی ها به من پیشنهاد آشنایی بیشتر دادن که قبلا دوست دختر یا نامزد داشتن و مدت زیادی هم از اون ماجراشون نمیگذره . در حقیقت من رو به عنوان جایگزین اون فرد قبلی و پر کردن تنهاییشون میخواستن. طبیعیه که من هم رد کردم. غیر از اون هم بر خلاف بیشتر همسنام هیچ خواستگار یا دست کم پیشنهاد آشنایی نداشتم.
احساس می کنم واقعا کسی من رو به خاطر خودم نمیخواد. خیلی احساس تنهایی میکنم و یه مدته در کنار این کمبود عاطفی داره برام خلاءجنسی هم پیش میاد. و شبا قبل از خواب خودم رو تصور میکنم کنار یه مرد (ولی با قیافه و هویت نامشخص).
بارها و بارها به خاطر این مشکل گریه کردم و به خدا شکایت کردم و ازش خواستم بهم یکی رو بده. خیلی تنهام.
بعد از ماجرای سومین نفری که برام پیش اومد واقعا داغون شدم. اون آدم فکر نکرد که من هم احساس دارم؟ من هم یه دخترم و وابسته میشم؟ ظاهرا اون آدم الان داره به علت خیانت نامزدش روزهای سختی رو میگذرونه ولی نباید احساس من دختر رو هم بازیچه دستش میکرد.
یه مدت فکر میکردم شاید من ارزش ندارم پیش دیگران، چونکه اعتماد به نفس کافی ندارم، خودم خودم رو دست کم میگیرم و خودم رو اونطور که باید، دوست ندارم. پس سعی کردم که نگرشم رو تغییر بدم و تبدیل به آدم مثبت نگر و شاد بشم. ولی حتی بعد از اون هم اوضاع تغییر چندانی نکرد. واقعا دارم نابود میشم...
من قبلا دختر خیلی موفقی بودم. ولی الان حتی حوصله ی انجام یع کار ساده رو هم ندارم، حتی توی توی رشته ای که خودم با علاقه انتخابش کردم هم ضعیفم. چه برسه به چیزای دیگه.
من تا کی باید وانمود کنم که شادم و به کسی نیاز ندارم؟ تا کی باید خودم رو به زدن لبخند های مصنوعی جلوی آینه و الکی گفتن این که خودم رو دوست دارم وادار کنم؟ تا کی باید خودم رو وادار کنم که از خدا ناامید نشم؟
یکی دو تا مشکل ندارم که فقط به حل اون مورد فکر کنم. انگار دارم غرق میشم بین افکار به هم پیچیده ی خودم!
من تنهام و تو کل زندگیم نشده کسی من رو به خاطر خودم بخواد. از دو نفر که تو خانواده باید نزدیک ترینم باشن، بدم میاد. درسم ضعیفه... ورزش، کلاس های متفرقه و خوندن قرآن جای تنهایی رو پر نمیکنن. هرچقدر که بیرون رفتم و مجبور به ارتباط با آدمای بیشتری شدم به جای داشتن احساس بهتر احساس بدتری پیدا کردم، چون یا لبخند مصنوعی میزنم و یا با پرسش های بقیه مواجه میشم که چیزی شده؟ و نمیتونم مشکلم رو براشون توضیح بدم و بیشتر تو دلم سنگینی میکنه.حتی به خودکشی فکر میکنم. از مرگ می ترسم ولی اگه جراتش رو پیدا کنم مطمینا دست به این کار هم میزنم. واقعا درمونده م.
من یه دخترم بالای 18 سال و زیر 25 ، حالم واقعا خوب نیست. اطرافیان همیشه من رو به عنوان یه آدم شاد میبینن. ولی نیستم. دیگه نمیتونم باشم.
پارسال یه مدت به مرز افسردگی هم رسیده بودم ولی بعدا خودم تونستم تا حد زیادی به بهتر شدن حالم کمک کنم. الان دوباره همونطوری شدم.
به دلایلی که نمیخوام اینجا بازش کنم و شاید بیشتر ریشه در مشکلات بچگیم هم داشته باشه، از پدر و مادرم متنفرم. درسم تو دانشگاه خیلی ضعیف شده.
من چادری نیستم ولی حجابم تقریبا کامله و بعضی روزا هم نهایت آرایشم شاید یه رژ کمرنگ باشه و رفتارم هم آروم و متینه.
تا الان دو نفر اینترنتی و یک نفر از همکلاسی ها به من پیشنهاد آشنایی بیشتر دادن که قبلا دوست دختر یا نامزد داشتن و مدت زیادی هم از اون ماجراشون نمیگذره . در حقیقت من رو به عنوان جایگزین اون فرد قبلی و پر کردن تنهاییشون میخواستن. طبیعیه که من هم رد کردم. غیر از اون هم بر خلاف بیشتر همسنام هیچ خواستگار یا دست کم پیشنهاد آشنایی نداشتم.
احساس می کنم واقعا کسی من رو به خاطر خودم نمیخواد. خیلی احساس تنهایی میکنم و یه مدته در کنار این کمبود عاطفی داره برام خلاءجنسی هم پیش میاد. و شبا قبل از خواب خودم رو تصور میکنم کنار یه مرد (ولی با قیافه و هویت نامشخص).
بارها و بارها به خاطر این مشکل گریه کردم و به خدا شکایت کردم و ازش خواستم بهم یکی رو بده. خیلی تنهام.
بعد از ماجرای سومین نفری که برام پیش اومد واقعا داغون شدم. اون آدم فکر نکرد که من هم احساس دارم؟ من هم یه دخترم و وابسته میشم؟ ظاهرا اون آدم الان داره به علت خیانت نامزدش روزهای سختی رو میگذرونه ولی نباید احساس من دختر رو هم بازیچه دستش میکرد.
یه مدت فکر میکردم شاید من ارزش ندارم پیش دیگران، چونکه اعتماد به نفس کافی ندارم، خودم خودم رو دست کم میگیرم و خودم رو اونطور که باید، دوست ندارم. پس سعی کردم که نگرشم رو تغییر بدم و تبدیل به آدم مثبت نگر و شاد بشم. ولی حتی بعد از اون هم اوضاع تغییر چندانی نکرد. واقعا دارم نابود میشم...
من قبلا دختر خیلی موفقی بودم. ولی الان حتی حوصله ی انجام یع کار ساده رو هم ندارم، حتی توی توی رشته ای که خودم با علاقه انتخابش کردم هم ضعیفم. چه برسه به چیزای دیگه.
من تا کی باید وانمود کنم که شادم و به کسی نیاز ندارم؟ تا کی باید خودم رو به زدن لبخند های مصنوعی جلوی آینه و الکی گفتن این که خودم رو دوست دارم وادار کنم؟ تا کی باید خودم رو وادار کنم که از خدا ناامید نشم؟
یکی دو تا مشکل ندارم که فقط به حل اون مورد فکر کنم. انگار دارم غرق میشم بین افکار به هم پیچیده ی خودم!
من تنهام و تو کل زندگیم نشده کسی من رو به خاطر خودم بخواد. از دو نفر که تو خانواده باید نزدیک ترینم باشن، بدم میاد. درسم ضعیفه... ورزش، کلاس های متفرقه و خوندن قرآن جای تنهایی رو پر نمیکنن. هرچقدر که بیرون رفتم و مجبور به ارتباط با آدمای بیشتری شدم به جای داشتن احساس بهتر احساس بدتری پیدا کردم، چون یا لبخند مصنوعی میزنم و یا با پرسش های بقیه مواجه میشم که چیزی شده؟ و نمیتونم مشکلم رو براشون توضیح بدم و بیشتر تو دلم سنگینی میکنه.حتی به خودکشی فکر میکنم. از مرگ می ترسم ولی اگه جراتش رو پیدا کنم مطمینا دست به این کار هم میزنم. واقعا درمونده م.
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۱۷۲۲ بازدید توسط ۱۴۰۱ نفر
- پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵ - ۲۱:۲۵