سلام به همه ی خانواده برتری های عزیز ...
ازتون کمک میخوام ، راستش من عروس آخری خانواده هستم در حال حاضر یکسالی میشه که عروسی کردیم و بنا به دلایلی هنوز با خانواده همسرم زندگی میکنیم .
طبقه اول این خونه برادر شوهر بزرگم می شینن و طبقه دوم هم مادر شوهرم ... راستش مشکل من مربوط به این قضیه ست که هم عروس من بعد از چند سال تازه باردار شده بود ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که توی ماه های آخر بارداری بچه خفه شد و سقط شد.
تو همین روزها بود که من متوجه شدم باردارم ، راستش خیلی خوشحال شدم وقتی به شوهر و مادر شوهرم گفتم . شوهرم فقط یه لبخند تصنعی به من زد و مادر ایشون فقط گفت کمتر به چشم بیا مبادا دل کسی رو با داشتن این تو راهی بسوزونی .
هر چند این دوره زمونه بچه اوردن کار خاصی نیست هنر بزرگی نیست . میدونم این حرفا رو بخاطر همون هم عروسم گفت . راستش بغض گلوم رو فشار میداد.
چیزی نگفتم شب زار زار گریه کردم . حتی شوهرم متوجه شد میدونم شوهرم دوستم داره ولی وقتی باهاش حرف زدم گفتم از حرف مادرت ناراحت شدم . فقط برگشت گفت من بچه ای که رابطه بین برادرها رو سرد کنه نمی خوام .
این حرف مثل بقیه حرفا دلم رو بیشتر سوزوند یاد حرف های گذشته شوهرم افتادم که می گفت بچه نعمته ، ازدواج کردیم دلم میخواد زودتر بابا بشم ... با شنیدن حرفایی که الان میگفت هیچ نشانه مهری احساس نکردم .. یادم رفت بگم من شاغلم سر کار همش ذهنم مشغول بود.
تصمیم گرفتم چند روزی برم خونه پدرم ، نمیدونم تصمیم درستی گرفتم یا نه ، واقعا نمی دونید تو چه شرایط روحی قرار گرفتم .
از یه طرف بچه ما اولین نوه ی خانواده پدریم و اونا از شنیدن این موضوع همگی خوشحالند حتی خواهرم ، از الان داره لباس و سیسمونی انتخاب می کنه ... از یه طرف خانواده شوهرم و رفتاراشون ...
باور کنید بعد از شنیدن اون حرفا رفتارم عوض نشد باهاشون ، تو کارا کمکشون می کنم .. خونه خودمون هم داره کم کم آماده میشه ولی شوهرم میگه فعلا زوده مادر تنهاست. منم قبول کردم .
واقعا نمیدونم با این بچه که نشونه و نعمت خداست چیکار کنم عصر همون روز به شوهرم گفتم اجازه بدی چند روز برم خونه پدرم ولی ایشون که حتی اگه نیم ساعت ازم خبر نداشت منو نمی دید زمین به زمان می دوخت گفت اره برو.
الان که این متن نوشتم خونه پدرم هستم اینجا همه از شنیدن مادر شدنم خوشحالند ولی نمیدونم واقعا چیکار کنم ؟
ببخشیدکه سرتون به درد آوردم از همتون ممنونم
مرتبط با عدم تمایل به بچه دار شدن بعد از ازدواج :
می خوام ازدواج کنم ولی هیچ وقت نمی خوام بچه دار بشم
علاقه ای به برگزاری مراسم عروسی ندارم، بچه هم نمی خوام
می خوام با خانمی ازدواج کنم که بچه نخواد
چرا بعضی از مردان بچه نمی خوان ؟
کجا میتونم شوهری پیدا کنم که هیچ وقت بچه نخواد ؟
چه طور زنم رو قانع کنم از من بچه نخواد
می خوام با خانمی ازدواج کنم که بچه نخواد
دختر مورد علاقه م میگه دوست ندارم بچه دار بشم
ازدواج با پسری که نمی تونه بچه دار بشه
شوهرم راضی نمیشه که بچه دار شیم
دلم می خواد بچه دار شم ولی شوهرم رضایت نمیده
دوست ندارم بچه دار بشم، باید به خواستگارم بگم ؟
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه)
- ۴۶۵۷ بازدید توسط ۳۳۰۰ نفر
- جمعه ۲۴ دی ۹۵ - ۲۲:۱۵