با سلام

نمیدونم حرفایی که میخوام بزنم جنبه درد و دل داره یا راه یابی ، یه راست میرم سر اصل موضوع، اما قبلش یه کوچولو از خودم میگم ؛

دختریم 20 ساله ، امسال دومین سالیه که پشت کنکور موندم روحیم فوق العاده حساسه قبلا دل خوشیم مدرسه بود الان دیگه هیییچ . مشکل من خانوادمه .

خسته شدم الان که مجبورم خونه باشم دارم روانی میشم اونوقت میگن چرا جوونا میرن دانشگاه بد میشن چون بهشون فضا ندادید چون همیشه مراقبش بودی تا سر کوچه هم نمیذاشتید بره یهو با قبولی دانشگاه باید یه پرش داشته باشه به دل بزرگسالی .

دوستام هر روز بیرونن کافه اینور اونور یا حتی مسافرت مجردی هیچکدوم هم دخترای بدی نیستن . اما من واسه یه تولد باید کلی اصرار کنم قبل و بعدش هم که اومدم با زخم زبون داغونم میکنن .

مامانم میگه بابات شوخی میکنه و حتی فکرشم نمیکنه که تو دختر بدی باشی که در اینصورت میمره اما گیریم شوخی میکنه ، اخه پدر من تو که میدونی با حرفات اشکم در میاد چرا میگی ؟ من به خدا نه تا حالا دوست پسر داشتم نه چیزی چند ماهه چادری شدم . دارم بهش میگم بابا من دومین سالیه که تو خونه موندم دارم راکد میشم منو بفرست یه کلاس میگه از پست برنمیام ول شدی . تو این یه سال شاید 4 بار نشده بیرون رفتم به من میگه ول شدی تو خیابونا .

به قران قسم دارم دق میکنم هی به فکر دوست پسر میوفتم یا یکی که حالمو خوب کنه باز از چادرم خجالت میکشم . منم و یه اتاقو یه لپ تاپ ، هیییچ هنری ندارم به خاطر سهل انگاری پدرم ، به خاطر هزارتا کوفت و زهر مار .

از طرفی تا میام روحیمو خوب کنم درس بخونم یاد بازار کار رشته مورد علاقم میوفتم بیشتر داغون میشم . داغون بودنو دیگه تا ظاهرم قشنگ میشه دید پوستمم که افتضاح شده حس  میکنم 80 سالمه . به بن بست رسیدم نمیدونم هدفم از زنده بودن و زندگی کردن چیه ؟

نمیدونم باید به چی دلخوش کنم ؟ ، دیوونه شدم . گاهی انقدر بهم فشار میاد که مثل خلا عروسکمو که شبیه نوزاده بغل میکنم و اشک میریزم و باهاش حرف میزنم . چیکار کنم تو این یه سال نمیرم ؟

با خوددم میگم اشکال نداره با همین نت میتونی تو این یه سال زبانتو قوی کنی و سعی کنی یه دانشگاه دولتی خوب تهران و بیاری که منتی سرت نباشه . اما وقتی به بیرون به همسن و سالام و موفقیتاشون نگاه میکنم داغون میشم .

حالا مثلا خیر سرم خانوادم خوبن همه عالمو ادم میرسن میگن خوش بحالت که همچین پدر و مادری رو داری . منکر زحمتاشون نمیشم منکر تلاش برای اسایش من با وضع نچندان خوب اقتصادیشون نمیشم ، اما الان که باید پیشم باشن به فکر روحیم باشن سعی کنن شادم کن ذره ای واسشون مهم نیستم .

تصمیم گرفتم دیگه هیچ تقاضایی راجب کلاسی نداشته باشم . به درک ، خودم رو پای خودم وایمیستم انگار که هیییییچ احدی رو تو این دنیای خراب شده ندارم . اما راستش نمیدونم باید چیکار کنم ؟

واقعا شرمنده که انقدر رک میگم اما شدیدا نیاز دارم به اغوش یه مرد یکی که دوسم داشته باشه ، نیاز دارم ساعت ها تو بغلش گریه کنم اما بدبختی اونم ندارم .


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)