این بخشی از حرفهای دلمه که چند مدته از وقتی کرونا گرفتم تو ذهنم می چرخه
حس میکنم نحسی زندگی، فقط برای منه، زشتی زندگی فقط برای منه، منی که تمام زندگیم تلاش کردم، تو سن ۳۵ سالگی حاصل تمام تلاشم کرونا و بیماری و افسردگی بود و چیزی از این دنیا نصیبم نشد.
چرا باید دنیا این قدر ناعادلانه باشه که شادی و خوشالی فقط برای یه عده خاص باشه و سختیش برای یه عده دیگه، چرا تبعیض، چرا تو گوش مون خوندن اگر خدا بلا میده دوستت داره، چرا خدا با محبت، و مهربونی، عشقش رو نشون مون نمی ده، حتماً باید بلا و سختی بده که نشون بده دوست مون داره؟
چرا خوشحال مون نمی کنه و یه ذره به خواستههای دل مون توجه نمی کنه، زندگی من تا یه سنیم قشنگ بود و بعدش پر از لحظات وحشت و ترس و ناامیدی، یه لحظم نمی تونم آرامش رو حس کنم، سختیش بیشتر به خاطر اینه که خیلیها تو این شرایط ازدواج کرده بودن و دو نفری دارن تحملش می کنن ولی یکی مثل من چون یهویی تو این شرایط قرار گرفتم و برنامهای برای این روزهام نداشتم و تو فکر اهداف و مسئولیتهای زندگیم بودیم.
تنهایی باید این غم رو به دوش بکشم و حس مردگی و نا امید همه و جودم رو پر کرده، چرا یه زمانی که می تونستم انتخاب کنم که منم عشق داشته باشم ولی این کار رو نکردم، چرا تنهایی رو انتخاب کردم و زمانی که میخواستم عاشق بشم دنیا تغییر کرد و زمان به پایان رسید.
انگار دیگه فرصت دنیا برای من تموم شده ست فرصت انتخاب، فرصت خوشبختی، فرصت لحظات زیبا همه ش در چشم بهم زدنی تمام شد و من موندم رو یه عالمه غصه. کی قراره حکمت این اتفاقاً رو درک کنم؟ اصلاً حکمتی بوده؟ بعدا بهم میگن خودت خواستی این زندگی جهنمی رو انتخاب کنی، خودت خواستی که تنها باشی و فرصت هات رو سوزوندی، تو زندگی چه کار کردم که یه نشونه خدا بهم نداد و بگه فرصت هات داره میره و ازدواج خیلی مهمه بهش توجه کن و زودی اتتخاب کن، نه هر کسی، ولی کسی که دوست داشته باشه.
این حق من بود خدا بهم عشق بده، الآن دیگه حس میکنم یه آدم بدبخت و بد شانسم، دلم به حال دلم می سوزه که هیچی ندارم و برای یه مقاله دارم روز و شب می گذرونم تا مثلاً مقاله چاپ بشه، حالم از این وضع بهم می خوره. وضعی که خدا تنهام گذاشت و خیره شده و میگه حقته، یه لحظه باهام همدردی نمی کنه و شرایط رو که درست نمی کنه وضع رو بدترش می کنه که من از خودم بیشتر منزجر بشم، ببشتر و بیشتر منزجر بشم تا حس کنم همه انتخاب هام اشتباه بود.
خواب های عجیب می بینم که همه ش خوابه و قرار نیست واقعی بشه و من تو خواب سیر میکنم، کاش خدا یه کوچولو تو این روز تولدم بهم توجه میکرد و یه آرزوم رو برآورده میکرد. جالبه خواسته من آرزوی محال و برای دیگران یه زندگی معمولی و عادی اون هاست. چرا من نباید سهمی از این زندگی عادی مثل همه داشته باشم و زندگیم شبیه آدمهای عقدهای و حسرت خورده باشه، منی که بیشتر از همه آرزوی عشق داشتم و عاشق بودم، خدا سهمی به من نداد چراش رو نمی دونم کی قراره بفهمم نمی دونم چون چندین ساله به دنبال سؤالم و بی جواب مونده.
دلم میخواست خدا یه نشونه بهم میداد که ای دختر برات برنامههای در نظر دارم برنامههایی که حسرت همه دنبالشه، حسرت خیلیها، چون صبر کردی و شجاع بودی ولی...
← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۳۷۶۰ بازدید توسط ۲۸۸۵ نفر
- دوشنبه ۷ شهریور ۰۱ - ۱۳:۰۰