سلام
می دونم متن طولانیه امّا نمی تونم برم مشاوره و خب جایی جز اینجا نمی شناسم مشکلم رو مطرح کنم.
19 ساله هستم اهل تهرانم
سال اول مهندسی رایانه یه دانشگاه دولتی تهران هستم
وضعیت مالی هم معمولی
مشکلم اینه که نمی دونم مشکلم چیه
همیشه اعتماد به نفسم پایین بود، منفی باف و خود تحقیر بودم ، از بچگی
یه جوری بهش عادت کرده بودم و اذیتم نمیکرد
امّا چند تا اتفاق افتاد
1. کلا هیچ وقت آدم با پشتکاری نبودم
امّا درسمم بد نبود ، به نظر خودم خوب هم نبود ، من می تونستم بهتر باشم ولی خب فقط می خواستم ، تلاشی نمی کردم
من علامه حلی درس می خوندم و اونجام شاگرد بدی نبودم
تا اینکه رفتم دبیرستان
بهم گفتن می تونم رتبه برتر شم
امّا تو این سه سال فقط وقتم رو هدر دادم
اکثرا سر کلاس آنلاینام خواب
باقی روزمم هر کاری جز کار مفید
همون امتیاز یادگیری سر کلاس رو هم از دست دادم
مشق ها رو هم یکی در بین کپ زدم
نزدیک کنکور بودم که انگار یک دفعه یادم اومد
عه من باید کنکور بدم
از اون روز به جای اینکه خیلی منطقی بشینم درس بخونم فقط خودم رو باختم ، فقط خودم رو تحقیر کردم
یه چند روز تلاش کردم منطقی عمل کنم و خیلی درس خوندم امّا حس می کردم فایده نداره
حس می کردم ذهنم قفله و چیزی نمی فهمم
تا اینکه کلا بی خیال شدم
ده پوزنده روز آخر کنکور که همه داشتن دوره می کردن من مثل یه احمق یا خودم رو داشتم تحقیر می کردم یا برای اینکه حواسم پرت شه از شرایطم کارهای بی خود می کردم
آخر کنکور شد
رتبه م شد 1053
و تونستم رشته ی موردعلاقمو قبول شم (این هم تازه تلاش من نبود ، دستاورد من نبود ، مدرسم خوب نبود همین نداشتم )
امّا داشنگاه مورد علاقه م رو ، نه
بعد از دیدن رتبه ی کنکورم فقط حالم بدتر شد
از نتیجه ی دانشگاهم فقط گرفته تر شدم
من توقعش رو داشتم که رتبه م این شه ، مشخص بود ، امّا باز هم گرفته بودم
(این هم مسخره ست آدمی با همت کم من از خودش این همه توقع داشته باشه و این قدر کمالگرا باشه )
دانشگاه ترم اول شروع شد و من حالم عجیب بود
حس حقارت می کردم و می کنم از اینکه نتونستم دانشگاهی که می خواستم قبول شم
همه ش حس می کنم من می خواستم هم نمی تونستم
یا اصلاً اینکه من هیچ وقت نمی تونم برای اهدافم تلاش جدی کنم
من چون برای هدفم تلاش نکرده بودم مدام به فکرشم مدام حسرت می خورم و خودم رو باهاش اذیت می کنم
من نمی تونم یه کلام بگم تلاشتو کردی ، نشد ، فدای سرت
چون بهتر از همه می دونم راندمان درسی من به صفر نزدیکتره تا چیزی شبیه تلاش
2. از نوجوونیم چالش هویتی داشتم
تا یه جایی عادی بود و چالش هایی که داشتم باعث رشدم می شد
از یه جایی به بعد گیر کرد
مردابی شد که هر چی دست و پا زدم غرق تر شدم
و خب دو سه سالی هست خیلی خیلی بدتر شده
3. من واقعاً خانواده ی خوبی دارم
امّا خب باهام تنش دارن
درم مورد یکی شون متوجه شده بودم که با شخص دیگه ای رابطه ی عاطفی داره
توصیفی ندارم ، فقط می تونم بگم داغون شدم
(امّا حالا واقعاً حسی ندارم )
4. سه سال کرونا خونه نشین بودیم همه ، دفعات بیرون زدنم از خونه انگشت شمار
نتیجه ش این بود که اضافه وزن پیدا کردم
سردرد های مداوم هم ولم نمی کنه
5 . چند تا عامل دیگه که جزئیه و از گفتنش صرف نظر می کنم
نتیجه :
الآن نمی دونم باید چه کار کنم ، می دونم که یه ساختمون خراب روبرومه امّا تصوری از ساختمون و خرابی هاش ندارم ، برای همین حیرونم و نمی دونم از کجا شروع کنم
بدتر اینکه الآن حتی خودم هم نمی تونم درست بشناسم
یه روز شادم یه روز غمگین
یه روز افسردم یه روز خوشحال
ثبات ندارم
حسی ندارم به هیچی الا تنفر از خودم
یکی تو سرم مدام بهم میگه نمی تونی نمی شه تو خیلی ... هستی (هر صفت منفی که تو عالم وجود داره )
الآن دیگه برای هر شروعی دیره فلان دوستت اون دانشگاهیه که تو می خوای فلانی رفت المپیاد تو دیگه تموم شدی هیچی نمیشی ...
شاید بدونم چطور به اینجا رسیدم ، شاید بدونم داغونم امّا دیگه هیچی نمی دونم ...
همین دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه ممنون که وقت گذاشتید این متن درهم برهم رو خوندید
← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه)
- ۱۵۳۴ بازدید توسط ۱۱۸۴ نفر
- جمعه ۲۱ بهمن ۰۱ - ۰۱:۳۴