سلام
من مشکلم با خانوادم جدیدا زیاد شده و از شما مشورت میخواستم
من یه دختر هستم و خواهر ندارم از لحاظ اخلاقی هیچ گونه وجه تشابهی به مادرم ندارم ،خیلی با هم متفاوت هستیم هر چی هم که سن من بالا میره این تفاوت ها بیشتر میشه آدم زود جوشی هم هستم یعنی به خاطر مشکلات خانوادم یه مدت پرخاشگر شده بودم اما تمام سعیم دارم میکنم که زود عصبانی نشم و نسبت به خیلی چیزا دارم بی اهمیت میشم .
راستش من به یه چیزی خیلی حساسیت دارم اونم بالا رفتن صدای زن توی خیابون یا بیرون رفتن صداش بیرون از خونه اونم دلیل داره . قبلا مهم نبود اما الان مهمه برام ،من نمیدونم حساسیت من غیر منطقی هست یا نه اما مامانم میگه حساسیتت بیخود و آبرو به این چیزا نیست
مثلا چند روز با هم بیرون بودیم به دلیل یه قضیه ای صداش یه کم بالا رفت و با همون صدا هی غر میزد نه اینکه داد بزنه نه اما تن صداش یه کم بالا رفت و هرکسی که از کنار ما رد میشد متوجه عصبانی بودن یا جرو بحث میشد؟
منم با اینکه تمام سعیم رو دارم میکنم که واقعا مقابل جفتشون بابا و مامانم صبوری کنم اما واقعا نتونستم جلوی خودم بگیرم ،بهش میگم من دخترم واقعا چرا آبروی من واست مهم نیست میگه آبرو به این چیزا نیست البته با عصبانیت بهش گفتم چون قبلش بارها بهش گفته بودم از این حرکت بدم میاد منم راهم جدا کردم تنها اومدم خونه و قهر کردم.
اما دوباره دیروز غروب اومده منو صدا کنه من توی اتاقم بودم اومد من رو صدا بزنه فکر کرد نمیشنوم. هرچی هم بهش میگم اسم منو دیگه همسایه ها حفظن از بس تو توی حیاط یا در حال داد زدی این کارو نکن بازم اومده یه بند شروع کرده کنار در حال وایساده در هم باز بود ، اول با تن پایین بعد تا من بیام جواب بدم بی وقفه تا یه دفه به داد رسید هی اسم منو صدا میزنه .
حالا حیاط ما هم کوچیک خونه کناری راحت میشنوه بهش میگم مگه من نگفتم این کارو نکن اصلا جدی نمیگیره خیلی راحت گفت آماده شو من رو با ماشین ببر برادرزادم باهامه برسونیمش منم رفتم باهاش دعوام شد سر این کارش و بی اهمیت بودن به حرف . آبرو و.. من.
راستش دیگه خسته شدم اصلا به حرف من اهمیتی نمیده فکر میکنه من بچم و این چیزا آبرو یه دخترو نمیبره موندم چه غلطی بکنم از یه ور عذاب وجدان دارم که باهاش دعوا کردم از یه طرف عصبیم هیچ تلاشی نمیکنه برای درک کردن من.
فقط سعی میکنه برادرم رو درک کنه ولی اصلا حرفای من نمیدونم چرا هیچ معنی یا تاثیری روش نداره .راستش آدمم تا یه جایی میکشه من که دیگه زدمش به بیخیالی چون کلا ایده و نظرامون از هم جداست منم سعی میکنم کلا زیاد نرم بشینم پیشش که دعوامون نشه بی احترامی نکنم .
همیشه با عمق وجود برادرم میفهمه اما من رو نه منم دیگه بی اهمیتم ولی سخته دیگه فکر کنید از صبح تا شب بشینید تو اتاقتون هیچ هم زبونی هم نداشته باشید که درکتون کنه. البته نا گفته نماند بابام خیلی بهتر من رو درک می کنه اما چون با هم اختلاف دارن نمیتونم از مامانم پیشش شکایت ببرم چون اوضاع بدتر میشه همین دعوای آخر که با مامانم سر صدا زدن بود که بابام داشت میدید خودم بدجوری عذاب وجدان گرفتم
خلاصه عین ... گیر کردم.
من دخترم و نیاز به آبرو دارم اما مثل اینکه من اشتباه میکنم آبرو به این چیزا نیست!! اگه من بدونم آبرو پس به چیه خیلی عالی میشه !!ا
کلا به صدا حساسم که از خونه بیرون نره چون از این راه قبلا زخم خورده هستم نمیخوام تکرار بشه.
به نظر شما حساسیت من بیخوده یا نه واقعا مهم هستش این چیزایی که گفتم ؟؟؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۶۶۰ بازدید توسط ۱۷۷۵ نفر
- جمعه ۱۶ مرداد ۹۴ - ۲۲:۴۰