سلام
من پسر 26 ساله هستم. تو دوران 18 تا 21 سال چند بار به قصد ازدواج با دخترها دوست شدم. مورد اول رو به خانواده ها گفتیم و مخالفت شدید کردن و ما رو از هم جدا کردن. موردهای بعدی هم بعد چند ماه متوجه شدم موارد مناسبی نیستن و برای همین تمامش کردم.
از اون زمان ( یعنی 5 سال اخیر ) دیگه با دختری جز به حد ضرورت شرعی حرف نزدم، و همیشه از خدا همسری پاک و مناسب برای ازدواج میخواستم ( واقعا خودم هم آدم ناپاکی نبودم و همیشه به قصد ازدواج دوست میشدم و حتی صیغه هم میخوندیم که خلاف شرع نباشه ( البته کاری هم نمیکردیم! ضمنا مراجعی که اذن پدر نخوان رو هم پیدا کرده بودم !!! ) ولی خب نمیشد! یعنی نمیذاشتن!! ).
به هر حال بعد این 5 سال که هیچ دختری در زندگیم نبود. درس و سربازی رو تموم کردم و بعدشم کار مناسبی پیدا کردم. توی این مدت اعتقادات مذهبیم هم خیلی بهتر شدن و واقعا فهمیدم هیچ عشقی جز خدا وحود نداره و هیچ کس و هیچ چیز ارزش دل بستن نداره جز خداوند! و تنهایی هامو یاد گرفتم با یاد خدا پر کنم.
آخه پسرها تو سنین پایین، همیشه فکر میکنن به یک جنس مخالف نیاز دارن! اما بعدا که بزرگتر میشن میفهمن این احساس نیاز کاذب بوده و دلیلش فرار از استرس ها و مشکلات اون سنین هست. یعنی فکر میکنن با ازدواج یا دوست شدن با یک دختر، میتونن بهتر مسائل و مشکلات زندگیشون رو حل کنن، یا بهتره بگم یک انگیزه و امید قوی برای رویارویی با اونها و شکستشون پیدا کنند!
اما بعدا که به تنهایی تونستن همه ی این مشکلات رو برطرف کنند، میفهمن که اون احساس هم کاذب بوده و دیگه نیازی به جنس مخالف در خودشون احساس نمیکنند!
و اگر میبینید پسران سن بالا، سختگیر شدن و میلی به ازدواج ندارن، دلیلش همون از بین رفتن احساس نیاز هست. دیگه دلیل موجه و قوی برای ازدواج کردن پیدا نمیکنن!
منتهی سوال اصلی من اینجاست:
من چون خدارو قبول دارم، و پیامبر و دستوراتشون رو، و چون پیامبر فرمودن ازدواج کنید و اگر نکنید از من نیستید!!!! یک جورایی خودم رو مجبور به این کار میدونم!!!!
چون واقعا اگر چنین احادیثی نبود شاید دیگه هیچوقت ازدواج نمیکردم! چون واقعا دیگه احساس نیاز، یا احساس کشش و علاقه و میلی به هیچ دختری ندارم! اصلا یک جورایی سطح عشق دنیوی واسم پایین اومده! واقعا عشق به دختر رو دیگه نمیفهمم و درک نمیکنم!!!
چون بنظرم آدم اول باید عاشق خدا باشه، بعدش عاشق پیامبران و ائمه ی خدا، بعدشم عاشق آدم های بزرگ و خوب، واقعا عشق به دختر واسم هیچ جایگاهی نداره! مگر اون دختر هم آدم خاص و بزرگواری باشه!!!
شاید بنظر شعار برسه، و یا فکر کنید که بشه تفکیک کرد این عشق هارو از هم، ولی اگر مدتی روی خودتون کار کنید و مراقبه داشته باشید و واقعا خدارو درک کنید و به سمتش برید، میبینید که عشق به غیر از خدا (یا چیزی که آدمو به خدا میرسونه) واقعا خنده داره!
انگار یکی بگه ما باید عاشق مسواکمون باشیم! خب همه میگید، مسواک خوبه و به درد میخوره و باید داشته باشیم، ولی آخه عاشق مسواک که دیگه نمیشن که! مسواک فقط یه وسیله کار راه بندازه که لازم هم هست! ولی عشق به مسواک که دیگه معنی نداره!!!
حالا واقعا نمیدونم با دیدگاه جدیدی که پیدا کردم (و البته خدارو شاکرم و هزار مرتبه هم شکرش رو میکنم که منو از اون سطح پایین آوردن یک سطح بالاتر) ، ازدواج کنم یا نه؟
چون میترسم وقتی چنین حرفایی به همسرم بزنم، و یا از دهنم بپره، بدجور ناراحت و داغون بشه و از زندگی با من سیر بشه!!! چون نمیتونم پنهان هم بکنم! چون ممکنه بگه مثلا تو چرا مثل بقیه عاشقها فلان حرف ها رو نمیزنی یا فلان کارها رو نمیکنی ( کارا و حرفایی که واسه من دیگه بی دلیل و بچگانه بنظر میرسه ) و منم موقع جواب دادن بهش بفهمونم که من اونطور عشق هایی رو قبول ندارم! و اونم بریزه به هم ....
مگر اینکه بتونم همسری با تفکر شبیه خودم پیدا کنم .... که البته نمیدونم آیا کسی هست مثل من فکر کنه ؟ امید پیدا کردن این چنین خانومی رو داشته باشم یا نه؟
کسی که اگر ازدواج میکنه به خاطر امر خدا باشه، و برای حفظ دین و به وجود آوردن نسلی صالح، نه برای امیال و اغراض شخصی ..........
اما در کل بازم سخته واسم به ازدواج فکر کردن ! بنظرتون چکار کنم؟!
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۳۱۴۱ بازدید توسط ۲۳۱۶ نفر
- شنبه ۱۱ مهر ۹۴ - ۲۰:۱۰