خداوند برای هر چیزی حکمتی قرار داده حتی برای ازدواج من خودم زمانی که دانشجو بودم وقتی ازدواج یکی از دوستان یا از همکلاسی هایم را میدیدم خیلی ناراحت میشدم و همیشه می گفتم ای خدا پس من کی می خوام ازدواج کنم برای یه دختر خیلی سخته تو یک خانواده ای باشه که چند تا خواهر به فاصله سنی کمتر از خودش در خونه داشته باشه و همه منتظر باشند کی تو ازدواج کنی همه برن سر خونه زندگی شون واقعا روزهای خیلی سختی رو می گذروندم همیشه احساس مانع بودن برای خواهرم عذابم میدادم به خصوص خانواده ام این اعتقاد را داشتند تا زمانی که دختر بزرگتر ازدواج نکنه بقیه نمیتونن ازدواج کنند هر چقدر با مادرم صحبت میکردم قبول نمی کرد از یه طرفی میترسیدم به خاطر این مسئله تن به ازدواج بدم که خودم دوست ندارم اما پدرم عقیده داشت باید درسم رو تموم کنم این قضیه ادامه داشت تا اینکه پدرم درست ترم آخر فوت کردند کلا از لحاظ روحی بهم ریختم دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم حتی برای درس خواندن خیلی حس تنهایی میکردم چون میدونستم تنها حامی ام که پدرم بود رو از دست دادم بعد سال گرد پدرم بهونه گیری های مادرم برای ازدواج شروع شد طوری شده بود دیگه داشتم عذاب میکشیدم چون من از قیافه خیلی معمولی بودم ولی خواهرام از من زیباتر بودند هر خواستگاری می آمد معمولا اونها را پسند می کرد ولی من را نه خیلی این موضوع باعث شده بود حتی به خداهم ناشکری می کردم چرا من را زیباتر نیافریده حتی گاهی به خواهرانم حسادت می کردم با اینکه هیچکداممان صورتمان را اصلاح نکرده بودیم ولی باز هم اونها زیباتر بودند تا اینکه من به سن 25 سالگی رسیدم دیگه به حرفای همه عادت کرده بودم طوری شده بود هر کسی از راه می رسید برایم خواستگار پیدا می کرد کاری ام به این نداشتند طرف خوب باشه یا نه درست تو همین اوضاع یکی از همسایه مان که من رو بیرون موقع رفت و امد به خانه مان دیده بود از من خوشش آمده بود برای برادرش به این خواستگارم هم مثل بقیه خواستگارانم که میایند و میرند پشت سرشونم نگاه نمی کنند نگاه می کردم تا اینکه همسایه مان اصرار کرد برادرش بیاید من رو ببیند از بس که به این قضیه عادت کرده بودم قبول کردم اینم میاد میره پشت سرشم نگاه نمی کنه برخلاف سایر موقع ها که آرایش می کردم ایندفعه آرایشم نکردم ویه چادر سر کردم اومدم نشستم خیلی استرس داشتم تا اینکه با پسره تنها شدم تا صحبتهایمان را بکنیم وقتی صحبت می کرد اصلا به صورتم نگاه نمی کرد تا اینکه طاقت نیاوردم ازش خواستم به صورتم نگاه کنه فقط یه لحظه نگاهم کرد باز شروع کرد در مورد اخلاق و احترام واینکه چادری بودنم برایش خیلی مهم است صحبت می کرد از نوع طرز تفکرش خیلی خوشم اومده بود بعد خواستگاری قرار شد چند جلسه دیگه باهم در حضور خانواده هایمان صحبت کنیم بعد از دو هفته من جواب مثبت را به همان پسره که حالا همسرم هست دادم و خدا را خیلی شکر میکنم که چنین فر شایسته و لایقی را برای من قرار داده باورتان نمیشه بعدها فهمیدم با همسرم در یک دانشگاه درست در یک زمان در رشته های مختلف درس می خواندیم اما هیچکداممان همدیگرو حتی یه بارم ندیده بودیم نمیدانم حکمت خدا چی بوده اما شاید اگر آن زمان همدیگرو میدیم از هم خوشمان نمی آمد و باهم ازدواج نمی کردیم چون زمان انسان را کاملتر و پخته تر می کنه از نظر همسرم من خیلی زیبا هستم و با چادر زیباترم میشم همسرم به من میگه زمان خواستگاری وقتی که من از او خواستم من را نگاه کنه در اون لحظه از چشمانم خیلی خوشش آمده بود طوری که خیلی دوست داشته محرمش بشم تا دلش می خواهد چشمانم را نگاه کند از خدابابت ناشکری هایی که می کردم خیلی شرمندم چون منی که فکر می کردم اصلا زیبا نیستم الان از نظر همسرم زیباترینم .
دوستان ببخشید اینقدر طولانی شد چون خواستم بدونید شاید الان احساس تنهایی بکنید اما صبری که می کنید پاداش بهتری می گیرید شاید زمانش الان نباشد اما مطمئن باشید هست من خودم به عینه دیدم بعد اون همه سختی که تو اون چن سال کشیدم واقعا ارزششو داشت امیدوارم خداوند همسرانی لایق و شایسته پاکی برایتان قراردهد .
انشاالله
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۲۲۴۹ بازدید توسط ۱۶۲۵ نفر
- پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۳ - ۱۲:۰۴