سلام
از بچگی از طرف پدرم طرد شدیم ... ، هیچ محبتی ندیدم ازش ، زود ازدواج کردم ... بزرگترین دغدغه م قبل ازدواج استقلال مالی بود ، با پدر و برادراش با هم هستند هر چند ماه یک بار میافتن به جون هم و فحش و فحش کاری سر پول و ... بازم یادشون میره . هیچ جوره حاضر نیستن کارشون رو جدا کنن ... بگذریم .
۴ سال تو خونه مادر شوهرم زندگی کردم . دخالت های مادر شوهرم که شروع شد تصمیم گرفتم جداشم تو یه اتاق ۳۰ متری . همسرم هم در هفته یکی دو شب خونه بود .. تنها بودم بیشتر اوقات ، دخالت های مادرش رو همش سکوت کردم ...
چون میدونستم هیچ حمایتی از طرف پدرم ندارم اگه اعتراض کنم به مادرش و بحث بالا بگیره اولین چکی که بخورم از بابامه ...
۴ سال از عمرم تباه شد و من تو اون ۴ سال متوجه نشدم چه بلایی داره سرم میاد ... به خاطر خود خوری ها ... . همش زندگیم حسرته ... حسرته همه چی .. این اواخر بعد از چند ماه رفتیم لباس بخریم برای دختر ۶ ماهه م. چون کهنه شده بود لباساش و کوچیک شده بود ( اینو میگم که بدونید توقعات من بالا نیست )
پدر شوهرم و مادر شوهرم تشر رفتن ، که چرا پول خرج میکنید ؟ دیگه بریدم ، اندازه اون ۴ سالی که حسرت همه چی رو گذاشتن به دلم دق و دلی داشتم ، دیگه نمیکشیدم....خواستم خودکشی کنم . همسرم اومد نذاشت همون هفته از اون خونه اومدیم بیرون ... .
الان ۶ ماهه جدام هر روز این ۶ ماه رو تک تک شو زندگی کردم و آرامش داشتم ولی دیگه اون ۴ سالی که تباه شد چی ؟ الان اصلا تحمل ندارم اعصابم بهم میریزه ، بچه که اذیت میکنه هر چقدر سعی میکنم سرش داد نزنم نمیشه . الان فقط خود خوری میکنم. قبلا خود زنی میکردم شدیدا (یعنی ۷ یا ۸ ماه پیش) ترک کردم .
الان وقتی بچه گریه میکنه یا غذا نمیخوره خیلی ناخودآگاه به قدری فشار میاد به اعصاب و قلبم که فقط میخوام یا خودم رو بزنم یا تا میتونم فحش بدم به هر چی ...
میدونم بچه چند ماهه چیزی حالیش نیست ولی من شرایط روحی افتضاحی پشت سر گذاشتم که الان آثارش رو میبینم ... تو خونه پدریم هم شرایط فوق العاده افتضاحی داشتیم برادرم به قتل رسید شوک روحی بدی بود
از طرفی همسرم چون مستقل نیست عذابم میده ... به آینده که فکر میکنم همش هیچه ، چون ما فقط اجازه داریم خرجی ماهیانمون رو برداریم و اگه بخوایم پس انداز کنیم یا خرید خاصی برای خونه انجام بدیم باید خون را بیفته و دعوا شه ... . سابقه شو دارن، مسخره ست .
بهم بگید چطور آروم شم. با مشکلات کنار بیام . چطور خاطرات گذشته رو فراموش کنم؟
پدر شوهرم و مادر شوهرم تشر رفتن ، که چرا پول خرج میکنید ؟ دیگه بریدم ، اندازه اون ۴ سالی که حسرت همه چی رو گذاشتن به دلم دق و دلی داشتم ، دیگه نمیکشیدم....خواستم خودکشی کنم . همسرم اومد نذاشت همون هفته از اون خونه اومدیم بیرون ... .
الان ۶ ماهه جدام هر روز این ۶ ماه رو تک تک شو زندگی کردم و آرامش داشتم ولی دیگه اون ۴ سالی که تباه شد چی ؟ الان اصلا تحمل ندارم اعصابم بهم میریزه ، بچه که اذیت میکنه هر چقدر سعی میکنم سرش داد نزنم نمیشه . الان فقط خود خوری میکنم. قبلا خود زنی میکردم شدیدا (یعنی ۷ یا ۸ ماه پیش) ترک کردم .
الان وقتی بچه گریه میکنه یا غذا نمیخوره خیلی ناخودآگاه به قدری فشار میاد به اعصاب و قلبم که فقط میخوام یا خودم رو بزنم یا تا میتونم فحش بدم به هر چی ...
میدونم بچه چند ماهه چیزی حالیش نیست ولی من شرایط روحی افتضاحی پشت سر گذاشتم که الان آثارش رو میبینم ... تو خونه پدریم هم شرایط فوق العاده افتضاحی داشتیم برادرم به قتل رسید شوک روحی بدی بود
از طرفی همسرم چون مستقل نیست عذابم میده ... به آینده که فکر میکنم همش هیچه ، چون ما فقط اجازه داریم خرجی ماهیانمون رو برداریم و اگه بخوایم پس انداز کنیم یا خرید خاصی برای خونه انجام بدیم باید خون را بیفته و دعوا شه ... . سابقه شو دارن، مسخره ست .
بهم بگید چطور آروم شم. با مشکلات کنار بیام . چطور خاطرات گذشته رو فراموش کنم؟
- ۱۰۱۳ بازدید توسط ۷۶۲ نفر
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ - ۲۲:۰۷